سازمان انقلابی افغانستان
۰۵ دسمبر ۲۰۱۷
«سوسياليزم کارگری»، سوسياليزم انقلابی يا ارتجاعی؟
(۲)
ميھن دوستی، عامل عمده در مبارزۀ طبقاتی پرولتاريا
از مخالفت و ضديت عريان «سوسياليزم کارگری» با ميھن دوستی آغاز می کنيم. اين «سوسياليزم» که با شنيدن ترکيب ميھن دوستی پت می کشد، لحظه ای ھم شمشير ضد ميھن دوستی را غلاف نمی کند، ولی چيز بدتری که انجام می دھد، ضديت و مخالفتش را با ميھن دوستی با تئوری ھای مارکس، انگلس و لنين ھمراه می سازد. «سوسياليزم کارگری» از آن جائی که برنامۀ عملی برای رھائی کشور از تجاوز سرمايۀ امپرياليستی ندارد و داشته ھم نمی تواند، به ناچار تسليم طلبی پنھانش را با شعار ضد ميھن دوستی تطھير می نمايد . ۱
قبل از نوشته ھای اخير « سوسياليزم کارگری»، رسالۀ «سه بيماری چپ ھای اتوپيست» عليه ميھن دوستی موضع گيری نموده بود، اما اين موضع گيری در رسالۀ «نقد چپ از موضع طبقۀ کارگر» جدی تر شده، در آن ميھن دوستی چپ انقلابی، رويزيونيزم خوانده شده و ميھن دوستی را نه مربوط به ادبيات کمونيستی، بلکه به حوزۀ ادبيات خرده بورژوائی مرتبط دانسته است. در اين جا تلاش می کنيم تا در مورد ميھن و ميھن دوستی ديدگاه چپ انقلابی را در پرتو تئوری ھای مارکس، انگلس و لنين توضيح دھيم، و نشان دھيم که ميھن دوستی نه رويزيونيزم است و نه ھم ارتجاعی؛ بلکه طيفی که با ھزار و يک بھانه ميھن دوستی انقلابی را کنار می گذارد، جز ميھن فروشی به بورژوازی امپرياليستی و تائيد اشغال کاری انجام نمی دھد . ٢
«سوسياليزم کارگری» در رسالۀ «سه بيماری...» در بخش «وطنپرستی آرمان چپ اتوپيست» نوشته است:«با قيد دل باختگی و عشق سوزان چپ ما به وطن و استقلال، با جھانی شدن حق تملک بر وسايل توليد و آزادی استثمار برای سرمايه و جھانی شدن خلع يد تملک از وسايل کار برای کارگران و به بردگی رفتن اين طبقه در سراسر جھان، ديگر شعار ھای دفاع از وطن و استقلال نه مربوط به کارگران، بلکه شعار ھای متعلق به سرمايه اند، زيرا در جھان امروز اين فقط سرمايه است که «وطن و استقلال» دارد، نه کارگران... طبقه کارگر بنابر موقعيت خويش در ساحه توليد و توزيع ـ ھرگز علاقه و نفعی به فدا کردن خويش در راه وطن و استقلال ندارد، اين فقط چپ منحرف است که اين طبقه را غير مسوؤلانه به خاطر تأمين منافع سرمايه در محراب بورژوازی قربانی می نمايد... پس مطرح شدن وطنپرستی و خواست استقلال (سياسی ـ اقتصادی از طرف چپ منحرف برای طبقه ی کارگر، از يک طرف چيزی اضافی و از جانب ديگر دفاع از يک شيوه توليد تاريخ زده و فرھنگ مسخره و پوسيدة آن است... حال کسانيکه شمه ای از تيوری ھای مارکسيزم را در کله دارند، بايد اتوپيای وطنپرستی و استقلال طلبی را از مخيله بدور ريزند و از اين «لطف شان »نسبت به طبقه کارگر دست بردارند...»
ميھن دوستی، برای انقلابيونی که در متن حوادث قرار دارند، قطعاً مسألۀ مھم است و ھيچ تشکل انقلابی با بی تفاوتی از کنار آن گذشته نمی تواند. ھيچ سازمان جدی نمی تواند وطن دوستی انقلابی را اتوپيا خوانده و از مخيله اش دور سازد، مگر اين که به بورژوازی امپرياليستی تسليم شده باشد. اگر يک مبارز در تحت سيطرۀ اشغال و ستم بورژوازی امپرياليستی با روحيۀ ميھن دوستی انقلابی مسلح نباشد و جنگ رھائيبخش ملی را نتواند به انقلاب سوسياليستی گره بزند و به جای آن کارگران و توده ھای ستمديده را در باتلاق اشغال و تجاوز بورژوازی امپرياليستی غرق کند؛ کمونيست چه، دموکرات انقلابی چه که حتی يک فرد ضد امپرياليست ھم بوده نمی تواند. او بدون شک يکی از ايدئولوگ ھای داخلی بورژوازی امپرياليستی است که برای تداوم اشغال و بربريت و شناعت بورژوازی امپرياليستی جان می کند تا سرمايۀ امپرياليستی در ھمکاری با بورژوازی کمپرادور و فيوداليسم، پرولتاريا و خلق ھای تھيدست را بی محابا سلاخی کند. کمونيستی که در تحت اشغال سرمايۀامپرياليستی باورمند به ميھن دوستی انقلابی نباشد، بدون شک تسليم طلبی است که دير يا زود، ضمن تسليم طلبی ملی يوغ تسليم طلبی طبقاتی را نيز بر گردن خواھد انداخت .کمونيست ھا بايد با تحليل و تجزيۀ ديالکتيکی شرايط، ميھن دوستی را با انترسيوناليسم پرولتری پيوند دھند تا سنگر سرمايه را تضعيف و به انقلاب سوسياليستی ياری رسانند .
با در نظرداشت پيوند مستقيم ميھن دوستی پرولتری با انترناسيوناليسم پرولتری و با در نظرداشت رابطۀ جنگ رھائی بخش ملی با انقلاب سوسياليستی، ما در رسالۀ «مکثی بر دو بيماری يک دگماتيست»، از ميھن دوستی انقلابی دفاع کرديم و نوشتيم: «تئوريسن يگانۀ ما که به شدت شالاق ضد سرمايه داری است و ھمه را از دم تيغ «نوگرائی» می کشد، ميھن پرستی کمونيستی و ضد کمونيستی را يکسان دانسته، جنگ ھای رھائيبخشی که با رھبری پيشاھنگان پرولتاريا و اھدای خون بھترين فرزندان کمونيزم به فرجام رسيده و مائوتسه دون آنھا را بخشی از انقلاب سوسياليستی جھانی ناميده، به سخره می گيرد!... شعار ھای چپ انقلابی در اين رابطه با ملی گرا ھا، تجزيه طلبان و استقلال طلبانی چون ژاکوبن ھا، کماليست ھا، ناصريست ھا، تاميلی ھا، کرد ھا، بلوچ ھا، مشروطه خواھان، الفتح و حماسی ھا، گاندی و نھرو ھا، خان ھای دوسره و غيره؛ زمين تا آسمان فرق دارد. اين ھا رھائی را تا سرحد تسلط استثمارگران خودی و يا بيرون شدن از زير چتر يک امپرياليسم و خزيدن در اردوگاه استثمارگر ديگر قبول دارند و حرکت ھای شان جنبۀ طبقاتی نداشته، نه تنھا برای توده ھای مردم سعادت و خوشبختی نمی آورند، که گاھی تناب استثمار را به گونه ای شديدتر بر گرد حلقوم زحمتکشان، مخصوصاً پرولتاريا می پيچند. شاخص ترين نمونۀ اين ملی گرائی، سوسيال شئونيست ھای جنگ عمومی اول بودند که لنين و مائو آنان را در آثار شان بدرستی رسوا کرده اند . »
اما «سوسياليزم کارگری» وطنی به جای اين که به نقد باور ھای ما بپردازد، موضوع ميھن دوستی ما را اين جا و آن جا ِ رويزيونيسم «چپ سنتی» خوانده، با اين پيام مارکس و انگلس در «مانيفست» که گويا «کارگران ميھن ندارند» برخورد دگماتيستی نموده، بدون تحليل ديالکتيکی مقصود مارکس و انگلس از پيام مندرج «مانيفست»، يکسره در رسالۀ «سه بيماری...» بر وطن و استقلال چليپا کشيده، آن ھا را شعار ھای کمونيست ھا ندانسته است؛ ولی وقتی پس از چند سال از روی تصادف «غرور ملی ولیکاروس ھا»ی لنين را می خواند، يک باره آگاه می شود که برای کمونيست ھا عشق به وطن، استقلال و غرور ملی ارزش دارد. به ھمين خاطر شيرغلت زده، در يادداشت «نقد چپ...» به طور گذرا و بدون توضيح لازم درج نموده است: «برای ما سوسياليست ھای کارگری معيار عشق به وطن، استقلال و زبان، ھمان موضع لنين در رسالۀ غرور ملی ولیکاروسھا سرمشق است نه وطنپرستی ھای ارتجاع و چپ ھای پوپوليست.» «سوسياليزم کارگری» اين جاست که برای چند لحظه ای «مانيفست» را فراموش می کند و از عشق به وطن، استقلال و زبان و غرور ملی لنينی سخن می گويد، بدون اين که توضيح دھد که وقتی «کارگران ميھن ندارند» و استقلال جزء از ادبيات خرده بورژوائی است، اين عشق به وطن، استقلال، زبان و غرور ملی لنينی چه بوده می تواند؟ لنين چرا به اين «ادبيات خرده بورژوائی» پناه می برد و آن را تا سطح «غرور ملی ولیکاروس ھا» طرح می کند؟؟ «سوسياليزم کارگری» متحجر ما که از يک سو شديداً ضد استقلال و ميھن است، از سوی ديگر عشق به وطن، استقلال و زبان و غرور ملی لنينی را ظاھراً قبول دارد که اين خود نشاندھندۀ پارادوکس تئوريک اين طيف است که از بيماری خيالات نشأت می کند؛ در غير آن بايد توضيح دھد که کمونيست ھا سوای عشق به وطن، استقلال و غرور ملی از منظر لنينيسم، چه زمانی ادعا کرده اند که طرفدار استقلال و عشق به ميھن از موضع احمدشاھی و گاندی و غفارخانی ھستند؟؟۳
«سوسياليزم کارگری» که در سال ١٣٨۶ می نوشت که «با جھانی شدن حق تملک بر وسايل توليد...ديگر شعار ھای دفاع از وطن و استقلال نه مربوط به کارگران، بلکه شعار ھای متعلق به سرمايه اند»، با خواندن رسالۀ لنين ھک و پک و چرتی شده؛ زود، بوغمه ای، نامناسب، بدون توضيح لازم از لنين در مورد غرور ملی و ميھن با اين تأکيد که لنين غرور ملی ولیکاروس ھا را از موضع دموکراسی خواھی، سوسياليسم و شرکت شجاعانۀ کارگران ولیکاروس در انقلاب عليه سرمايه و يورش به سلطنت مطلقۀ تزار مطرح می ساخت؛ نقل قول نموده، ولی فراموش کرده که ذھن کنجکاو و نه دگم، از او خواھد پرسيد که لنين چگونه عشق به «وطن و استقلال» و «غرور و افتخار ملی» را که به باور «سوسياليزم کارگری» متعلق به سرمايه و ادبيات خرده بورژوائی و حتی رويزيونيستی است، در جنگ عليه سرمايه و رسيدن به سوسياليزم مطرح می کند؟
«سوسياليزم کارگری» نيک می داند که ميھن دوستی انقلابی با ميھن دوستی ارتجاعی از زمين تا آسمان فرق دارد . ميان اين دو فاصلۀ عميق منافع طبقاتی نھفته است. طبقات ستمديده ميھن دوستی را به معنای ميھن کارگران و ستمديدگان مطرح می کنند که منابع، آب و ھوا و زمين و خاک آن به رفاه و آسايش و برابری ياری برساند، در حالی که نزد طبقات ستمگر، «ميھن دوستی» يعنی قاپيدن و چپاول مالکيت عمومی و انحصاری ساختن آن در دست طفيلی ھای سرمايه است. «سوسياليزم کارگری» به اين بھانه که «پرولتاريا ميھن ندارد»، ميھن را به سرمايه وا می گذارد، در حالی که کمونيست ھای انقلابی ميھن را از چنگال سرمايه و در قدم اول سرمايۀ امپرياليستی می کشند و به ميھن سوسيالستی تبديل می کنند. اين است مرز ميان ميھن دوستی و ميھن واگذاری، مرز ميان ميھن دوستی انقلابی و ميھن فروشی خائنانه .
«سوسياليزم کارگری» معجونی از پارادوکس و تناقض است. اين «سوسياليسم» با شنيدن اصطلاحات«ميھن» و «استقلال» پيشانی ترشی و بدخلقی می کند، اما چون جرأت رد لنينيسم را ندارد، با وجودی که باور دارد که «در جوامع طبقاتی مانند افغانستان طبقۀ کارگر که فاقد کشور، فاقد استقلال، فاقد شخصيت و فاقد آزادی است»، «ديدگاه «وطن پرستی و استقلال خواھی» در قاموس ادبيات کمونيستی جائی ندارد و اين ديدگاه از ريشه متعلق به خانوادۀ بورژوازيست» و «بلند کردن شعار ھای وطن پرستی و استقلال خواھی نيز شعار ھای ارتجاعی و در خدمت ھمان سرمايه اند»؛ ولی به ما نمی گويد که وقتی از عشق به ميھن، استقلال و زبان و غرور ملی لنينی صحبت می کند، چه ھدفی را دنبال می کند؟ از يک طرف شالاقی ضد «ميھن و استقلال»، ھمان ميھن و استقلالی که «در قاموس ادبيات کمونيستی جائی ندارد» و «از ريشه متعلق به خانواده بورژوازيست» و «بلند کردن شعار ھای وطن پرستی و استقلال خواھی نيز شعار ھای ارتجاعی و در خدمت ھمان سرمايه اند» و از طرف ديگر عاشق شدن به ميھن، استقلال و غرور ملی لنينی معمائی است که خود «سوسياليزم کارگری» بايد پاسخ دھد. اما پرسش ما اينست: وقتی به قول «سوسياليزم کارگری»، پرولتاريا ميھن ندارد، پس اين عشق لنينی به ميھن چه معنی دارد؟ وقتی «ميھن» و «غرور ملی» از ريشه متعلق به خانوادۀ بورژوازی و ارتجاعی و در خدمت سرمايه اند؛ پس اين عشق به «ميھن» و «غرور ملی» لنينی چگونه می تواند عشق انقلابی معنی شود؟
«سوسياليزم کارگری» می داند که کمونيست ھا چرا به استقلال، ميھن و غرور ملی عشق می ورزند. او می داند که عشق انقلابيون با عشق ارتجاع در عرصۀ استقلال و ميھن و غرور ملی؛ تفاوت ھای عميق طبقاتی دارد. برای کمونيست ھا (به خصوص در دوران تجاوز و اشغال سرمايۀ امپرياليستی) دو راه وجود دارد: راه ميھن دوستی و راه ميھن فروشی. از قضای بد روزگار معلوم می شود که «سوسياليزم کارگری» نه به ميھن و استقلال عشق می ورزد و نه ھم به غرور ملی انقلابی. چيزی که متأسفانه «سوسياليزم کارگری» بر آن گام می گذارد، عبوديت به استعمار و استيلاء و ھبوط در تسليم طلبی ملی ـ طبقاتی است .
مارکس و انگلس در «مانيفست» به گونۀ علمی درج کرده اند که «کارگران وطن ندارند» و از ھمين لحاظ شعار داده اند که «کارگران سراسر جھان متحد شويد». اين دو شعار عميقاً بار انترناسيوناليستی دارد و گواه ترسيم راه ستراتيژيک برای انجام وظيفۀ انقلابی پرولتاريا (رسيدن به کمونيسم) است، کمونيسمی که سبب زوال طبقه و دولت می شود و در آن تمام بشريت از نعمات مادی به طور يکسان استفاده می برند؛ نه سرمايه است و نه پرولتاريا؛ نه مالکيت خصوصی است و نه استثمار؛ نه غارت است و نه استعمار؛ نه کشوری است و نه ھم مرزی، نه استقلال معنی دارد و نه ھم ميھن و ميھن دوستی. گذار از سوسياليسم به کمونيسم امری است که پرولتاريا آن را با ھمبستگی جھانی انجام می دھد. وظيفۀ انقلابی پرولتاريا اين نيست که در انحصار ميھن سوسياليستی باقی بماند. او بايد اين انحصار را بشکند و به سوی جھان بشريت برود، اما قبل از آن بايد از نقطه ای آغاز کند. اين نقطه برای پرولتاريای ما، ميھن ماست و برای پرولتاريای فرانسوی، فرانسه. ما بايد اول مالکيت و آقائی سرمايۀ امپرياليستی را بر ميھن خود از ميان ببريم. بعد اين ميھن را از انحصار و چاپيدن طبقات استثمارگر و ستمگر داخلی نجات دھيم و به ميھن سوسياليستی تبديل کنيم و پرولتاريا را به طبقۀ ھدايت کنندۀ اين ميھن ارتقا بخشيم. پرولتاريای فرانسه نيز قبل از ھمه وظيفه دارد در کنار ما عليه اشغال سرمايۀ امپرياليستی فرانسه قرار بگيرد تا از اين طريق سيادت و حاکميت سرمايۀ امپرياليستی را ضربه بزند (امری که متأسفانه تا ھنوز صورت نگرفته است). در عين حال بايد در داخل عليه سرمايۀامپرياليستی مبارزۀ پيگير طبقاتی را به پيش ببرد و اين مبارزه را با مبارزۀ طبقاتی پرولتاريای سائر کشورھای ممتاز امپرياليستی ھماھنگ ساخته تا فرانسه را از انحصار سرمايۀ مالی نجات داده و به ميھن سوسياليستی تبديل کند؛ به ميھنی که به قول لنگستن ھيوز، در آن فرصت و امکان واقعی برای ھمه کس ھست و زندگی آزاد است. اين مبارزات در چھارچوب ميھنی است که بالاخره زمينه را برای انترناسيوناليسم پرولتری مساعد می سازد، انترناسيوناليسمی که ھدفی ندارد جز رفاه ھمۀ بشريت و جھانی برای بشريت. در غير آن، پرسش اينست که «سوسياليزم کارگری» بدون چارچوب ميھنی، يک انقلاب عملی و واقعی و نه خيالی را چگونه آغاز می کند؟ ما قاطع ترين رئاليست ھای مارکسيست ھستيم. بفرمائيد بگوئيد که اين مبارزۀ عملی را چگونه و در کجا آغاز می کنيد؟
«پرولتاريا وطن ندارد»، قطعاً به اين معنی نيست که پرولتاريا جھان را به امپرياليسم بسپارد و به تسليم طلبی تن دھد؛ بلکه مفھوم آن، آغاز مبارزۀ پرولتاريا در ممالک شان، توسعۀ آن به سائر ملل و کمک به مبارزۀ پرولتاريای سائر ملل (انترناسيوناليسم پرولتری) و بالاخره نجات تمام جھان از چنگال خونين سرمايه و بنای جامعه و جھان مرفه برای ھمۀ بشريت است. سوای اين، لافيدن از مبارزه و انقلاب به شمشير زدن در ھوا شباھت پيدا می کند که مسلما با عرقريزی مشمئزکننده ھمراه است، چيزی که نه تنھا به درد پرولتاريا و توده ھای ستمديده نمی خورد، بلکه اين ستمديدگان برزخی را بيش از پيش به گودال عبوديت می کشاند .
سواد نازل «سوسياليزم کارگری» ما را مجبور به توضيح الفبای موضوعات مرتبط به «ميھن» ساخته است. تصور ما بر اين بود که نيازی به چنين توضيحات مفصل نخواھيم داشت، اما اينک استنتاج موضوعات ما را به اين می رساند که اين مسائل را بايد با شد و مد آن برای «سوسياليزم کارگری» تشريح کنيم، فلھذا مسؤوليت خود را اداء می کنيم و با زبان ساده ادامه می دھيم که واقعيت ھای زمينی نشاندھندۀ تعلق کمونيست ھا به کشور ھای مختلف است. مارکسيست ھا بر تحليل و تجزيۀ ديالکتيکی شرايط و پديده ھا تأکيد می ورزند. يک کمونيست در يک جغرافيای معين مبارزه اش را آغاز می کند. او ناگزير است ـ چنانچه «سوسياليزم کارگری» ناچار است ـ شرايطی را که در آن مبارزه می کند، تجزيه و تحليل کند، طبقات و مناسبات طبقاتی آن را مشخص بسازد، تاکتيک و ستراتيژی خود را با در نظرداشت شرايط حاکم طبقاتی عيار نمايد، و با خو و خصوصيات، تاريخ و فرھنگ و غرور ملی و مبارزاتی مردم آن آشنائی پيدا کند. اگر چنين تحليلی صورت نگيرد و بدون ارزيابی مشخص از شرايط مشخص يا به قول عاميانه آب را نديده موزه ھا را از پا بکشد و يا بی گدار به آب بزند، جز مسخره کردن خود چيزی حاصل نمی کند .
مارکسيست ھا بدون تحليل ماترياليسم ديالکتيکی و پيوند پديده ھا نمی توانند تاکتيک ھا و ستراتيژی ھای انقلابی وضع کنند. کمونيست ھا بدون تحليل وضعيت پرولتاريا در يک کشور خاص، قشر بندی آن، تحليل طبقات ستمکش و طبقات ستمگر و تضادھای درون طبقات مختلفه و متحدين طبقاتی پرولتاريا و سرمايه نمی توانند از اسلوب کمونيستی کار بگيرند، سياست انقلابی وضع کنند و مشی پرولتری اتخاد نمايند و انقلاب را به پيروزی برسانند. در فضاء کار کردن و با يک شعار کلی «تضاد ميان کار و سرمايه» خود را از ميھن و استقلال و خلق بی غم ساختن، شايستۀ کمونيست ھای پيگير، جدی و خلاق نيست .
ادامه دارد .
توضیحات:
۱ــ از آن جائی که ترکيب ميھن پرستی بار مذھبی پيدا می کند، ما ترجيح می دھيم به جای آن از ميھن دوستی استفاده کنيم. ۲ ــ منظور ما از کاربرد اصطلاح «سوسياليزم کارگری» در اين نوشته، تمام افراد و دسته ھای حکمتيستی و شبه تروتسکيستی وطنی ھستند که در عرصۀ بحث ھای مطروحه در اين نوشته، تقريبا نظريات مشترک دارند.
۳ ــ احمدشاه درانی برای توسعۀ امپراتوری اش بار ھا به ھند لشکر کشيد که عده ای اين لشکرکشی ھای خونين را از جملۀ «افتخارات» افغانستان می دانند که از «ميھن پرستی» ارتجاعی شان نشأت می کند. يک کمونيست حق ندارد که از به خون و خاک کشيدن ھشت بار ھند توسط احمدشاه درانی به دفاع برخيزد و اين اشغالگر را «بابا» بخواند. تار و مار کردن زندگی ھندی ھا برای گسترش امپراتوری فئودالی، قطعاً يک جنايت بود و دفاع از آن جز شئونيسم ارتجاعی چيز ديگری نيست. ما چنين «ميھن پرستی» را که با استعمار و استيلاءگری و چپاول ملل ديگر ھمراه است؛ مطرود، غارتگرانه و استيلاءگرانه می خوانيم و از کمونيست ھا می خواھيم که در نوشته ھای مربوط به رويداد ھای تاريخی از کنار اين مسأله با بی تفاوتی نگذرند .