زنده یاد مجید ــ ارسالی: جعفر
۰۹ جون ۲۰۱۸



تــــــو مــغــروری

تو مغروری !
تو بی باکی!

تو همچون دامن مهتاب از آلودگی پاکی
ولی افسوس کز یک گل امیدِ نوبهاری نیست
گل این باغ ایمن از گزندِ نیش خاری نیست
تو خواهی گفت در دل، پس چه باید کرد؟
من در پیش چشمم کوره‌ راهی صعب و خارائی
که پایانش هنوز از چشمرس دور است، می‌بینم
نخستین گام‌ ها هم دست شستن از خود و آنگه
فتادن باز بر پا ایستادن
فراسوی هوای آرمان پرشکوه از جان گذشتن
چسان این آرزو، این عشق را با تو توانم گفت؟
نمی‌ دانم، همان سان که جوابت را،
مگر دروازۀ دل را به رویت می ‌گذارم باز
تا روزی به چشمان خودت بینی جهان رازهایم را.

کابل – ۱۳۵۶ خورشیدی