زنده یاد سلطان احمد سهراب ــ ارسالی: پویان (آرشیفی)
بازنشر:۱۸ جون ۲۰۲۳
۰۸ جـــون ۲۰۱۸
آوای کـــــــوه
ز شامخ کوهسار این مظهر اوج غرور ما
چنین فریادی می پیچید:
ز خارا سنگ های سینأ من برج ها و باره برپا نمودند
میان باره ها شمشیریان را بسته در زنجیر ها کردند
چرا آن ناسپاسان
ز هر سنگم که روزی بر سر لشکرگۀ اهریمنان می ریخت
کنون زندان وحشتناک
برای عاشقان هستی رنگین و زیبایم بنا کردند.
***
مگر این پیکر پیدا و پنهانم
برای شوکت اورنگ شان هرگز نمی زیبید؟؟
مگر از هر پناه سینه ام در هر خم و پیچ زمان سخت و وحشتزا
سرود رزم شان در آسمان هرگز نمی پیچید؟؟
و یا از چهرۀ من برق رزم پرخروش شان نهان گردید؟
چه دردانگیز و غمناک است
همان سنگی که نقش رزم خونین بر جبینش بود
به برج و بارۀ دیوار هیبتناک زندان ها
غمین و پرسکوت و سرد ـ خشکیده
و قلب سنگ ها، از رنج و اندوه خموش ساکنین باره ها
لبریز از خشم است.
***
ولی روزی که اهریمن
بسوی هستی پربار من تازید
و سوی قلب شهبازان من سرب مذابش ریخت
و دود و خاک های سینه ام را بر سر آن ها فروپاشید
به هر سو لشکر بیدار من
از زخم های سینۀ پرچاک و ژرف من
غریوا سنگر خونین بپا کردند
که همسان شفا ـ مرهم به روی زخم هایم شد
و جای اشک غمناکم
برای حفظ هستی ام
چه خون ها را بروی سینۀ پاکم فشانیدند
و با آن جویبار خون
سراپای ما از رنج های بیکرانم شست و شو کردند.
***
و امروز ...
زهر یک سوخته سنگم
زهر سنگریزه و ریگم
برای پاسداران وفاکیشم
چنین پژواکی سوی کهکشان ها رفت.
***
کنون این سینۀ من تا ابد راحتگۀ جاوید
برای عاشقانم باد
و هستی وجود من،
حلال سربکف رزم آورانم باد!
***
زندان پلچرخی، ۵ عقرب ۱۳۶۴ش