زنده یاد حیدر لهیب
۰۳ جنوری ۲۰۱۸
نــگاه تـــلــخ
چو گلسنگى كه در باغ كبود ابر هاى تيرۀ خاموش
از ياد زمان رفته
و نجواى صميمى لبان موج،
در دهليز گوشش پيچك سبز ترنم را
تند آرام
و جنبش هاى شاد سنگ در گهوارۀ دريا
برايش از شكوه صامت فرياد خود افسانه مى گويد،
مرا يك شب نگاه تو
زغرقاب فراموشى
به باغ آورد و با باغ آشنايم كرد و
از گل ها سخن ها گفت
و دست ذهن من را گرم
با سر پنجۀ نور صميميت
- كه در كلكش نگين روشن لبخند
صداقت را گواهى بود
نوازش كرد
و رنگ نور هارا يك به يك بشمرد
و از صبح و صميميت حرير داستان ها بافت.
* * *
و اما من
چنان معتاد گرديدم به رنگ چشم هاى تو
كه گوئى تو
نصف ديگرم بودى
و در اعماق حجم روشن خوابم
فروغ سبز آن سان ته نشين گرديد
كه گوئى چشم هاى من
به غير از امتداد روشن نجواى دست باغ
راهى را نپيموده
و زان پس انزواى سرد احساسم
ز نقش پاى مهر باغ
چو دشت خشك از باران روشن
بارور مى گشت
و آن سان در زلال لحظه هايم گرمى خورشيد مى رقصيد
كه معناى نجيب آيه هاى عطر شب بو را
پرستو ها،
مى توانستند از من وام برگيرند و
باران ها
سخاوت را
* * *
و يك شب شاخه ها ديدم به سان سنگ
زير چتر زرد باغ
به موج خزه گون تار هاى خواب پيچيده
و خواب شاخه هارا من
بلوغ پرغناى بارور گشتن
و درد رويش جوانه ها تعبير مى كردم
و رنگ چهره در رنگين كمان لاجوردين آسمان خاطرم اين بود:
كه تا آنگه كه خواب مخملين سبزه ها در جوى هستى در شنا باشد
و تا آنگه كه قنديل شفق پر
ز خون روز ها باشد
باغ هاى آبى رؤياى من شاداب خواهد ماند
و گل ها خون نور صبح خواهد داشت
و يا تلخ اندوه و فراموشى
و استفراغ زرد باغ را از آتش سرما
تصور هم نمى كردم
* * *
و يك شب، آه!
شگوفه هاى باغ چشم تو از باد ريزان شد
و آن شب باد
از نفرت خبر آورد و چشم درد را بگشود
و با داس نگاه درد
طنين سبز شبدر هاى وحشى را ز رشد ساقه ها بشكست،
و ديدم من كه شبح گنگ خاموشى
به نخل قهوۀ تلخ نگاهت،
ساقه پيچيده،
و دشتستان خواب چشم هاى تو
ز رؤياى فراموشى ست آگنده
و اكنون چون به چشم تو
نگاه خويش مى دوزم،
به ياد برف مى افتم و يخبندان
و از سرما به سان باد مى لرزم.