پــابــلــو نــرودا ـ ارسالی پ. وارسته
۰۲ اپریل ۲۰۱۷
یادمان ایسلانگرا
تا به افق آن سرزمین در چرخش بود
دانستن درد آور است. و ما آن را می دانستیم:
هر مشتری از تاریکی به بیرون خزیده ئی
درد لازم را به ما هدیه کرد:
همان شایعه، هزاران بار به حقیقت مبدل شد
از میان در باز روشنائی وارد شد،
و درد ها تزکیه شدند.
حقیقت در این مرگ، زندگی بود.
کوله بار سکوت
سنگینی سهمگینی داشت،
و برداشتن اش هنوز هم خون بها طلب می کرد،
چرا که درونش سنگ های زمان سپری شده
سنگینی می کرد.
روز، اما بعد از آن ترس را ترک کرد:
با تیغ زرین دیوار تاریکی را دو نیم کرد
و حقیقت به راه افتاد به سان چرخ که دور از هر مانعی،
تا به افق آن سرزمین در چرخش بود.
حال خوشه ها
با تجلی و توان خورشید به عرش رسیدند:
و رفیق دو باره پاسخ داد
به پرسش همرزمش.
و آن راه بی رحم به بی راهه
در زیر بار حقیقت دگربار ناپدید شد.