سازمان انقلابی افغانستان
۲۰ دسمبر ۲۰۱۷



«سوسياليزم کارگری»، سوسياليزم انقلابی يا ارتجاعی؟
(۷)

جنگ رهائی بخش ملی، جنگ مترقی و انقلابی است!
لنینیسم: رد جنگ آزادی بخش ملی، بی تفاوتی پوچ و ارتجاعی است!

«سوسیالیزم کارگری» با شیوۀ پوپولیستی دیدگاه اش را مطرح می کند. این «سوسیالیزم» با وجودی که به نیکی می داند که حمایت و دفاع لنینیسم از جنبش های رهائی بخش هموار کردن راه برای سوسیالیسم است، نه الغای مالکیت خصوصی که برابری را تأمین کند؛ با وجود آن از این که استقلال ملی نتوانسته یا نمی تواند برابری را تأمین کند، جلالی و خشمگین است که این خشم اش هم منتج به نفی مبارزه برای استقلال ملی می شود. اما این «سوسیالیزم» این گفتۀ لنین را فراموش می کند که «فقط «اکونومیست ها» که خاطره ای اندوهبار به جا گذاشتند، فکر می کردند که :«شعارهای حزب کارگر» فقط برای کارگران پیش کشیده می شوند. نه، این شعار ها برای تمام جمعیت زحمتکش، برای تمام مردم پیش کشیده می شوند. ما در بخش دموکراتیک برنامۀ خود... به خصوص به تمام مردم رجوع می کنیم و به این جهت در این بخش برنامه از «مردم» صحبت می کنیم... برخی از مخالفان عجیب «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» به این بهانه علیه ما اعتراض می کنند که «ملت ها» به طبقات تقسیم شده اند! معمولاً ما به این مارکسیست های کاریکاتوری تذکر می دهیم که در بخش دموکراتیک برنامه ما از «حکومت مطلقه مردم» صحبت می شود.» (پاسخ به پ. کییفسکی (ی. پیاتاکف))
«سوسیالیزم کارگری» می داند که «حکومت مطلقه مردم» قطعاً نمی تواند «مالکیت خصوصی» را از میان ببرد تا زن گرسنه سیر شود و کودکی بر زباله ها یورش نبرد و... بلکه این اولین گام به سوی همان جامعه ای است که در آن مالکیت خصوصی ملغی می شود. «سوسیالیزم کارگری» برای نفی استقلال ملی به مثال های نابرابری اجتماعی تماس می گیرد، اما به جنایات سرمایۀ امپریالیستی اشاره ای هم نمی کند، به شاشیدن وحوش سرمایۀ امپریالیستی بر اجساد و توسط سگ دراندن زنان و توده های مردم به وسیلۀ سربازان سرمایۀ امپریالیستی اعتراضی نمی کند و چنانچه گفتیم به نحوی از انحا ولی به شکل پنهان در قالب «برنشتین» جا می گیرد و از جامعۀ «قانونمند» سرمایه دارانۀ امپریالیستی شدیداً دفاع می کند! «سوسیالیزم کارگری» می فهمد که کمونیست ها وظیفۀ استقلال ملی را الغای مالکیت خصوصی ندانسته، بلکه پایان دادن به جنایات سرمایۀ امپریالیستی می دانند تا سربازان لومپنِ بورژوازی امپریالیستی دیگر نتوانند نرینه های شان را بکشند و بر اجساد کشته ها بشاشند و یا با سگ های شان زنان و توده ها را بدرند.
کمونیست ها از جنبش ملی انقلابی برای این حمایت می کنند که طالبان به قدرت نرسند، جهادی ها به قدرت نرسند، دشمنان اکثریت مطلق مردم سرنگون شوند و این کشور عقب افتاده با گذار از جنبش رهائی بخش ملی ـ دموکراتیک به سوی سوسیالیسم سوق داده شود. لنین می گوید: «ما بحث می کردیم که از نظر اصولیت و تئوریک صحیح است اظهار نمائیم که انترناسیونال کمونیستی و احزاب کمونیست باید در کشور های عقب افتاده از جنبش بورژوا دموکراتیک پشتیبانی نمایند یا نه؛ در نتیجۀ این بحث ما به اتفاق آرا تصمیم گرفتیم که به جای جنبش «بورژوا دموکراتیک» گفته شود جنبش ملی انقلابی. جای کوچک ترین تردیدی نیست که هر گونه جنبش ملی فقط می تواند بورژوا دموکراتیک باشد، زیرا تودۀ اصلی جمعیت در کشور های عقب افتاده از دهقانان تشکیل یافته که نمایندگان روابط بورژوازی و سرمایه داری هستند. خیال خامیست چنانچه فکر کنند که احزاب پرولتاریائی هر گاه به طور کلی ممکنست در این کشورها به وجود بیایند، می توانند بدون آن که عملاً از آن پشتیبانی کنند، در این کشور های عقب افتاده تاکتیک کمونیستی و سیاست کمونیستی به کار ببرند.» ما دقیقاً به همین دلیل از جنبش رهائی بخش ملی دفاع می کنیم، در آن شرکت می کنیم و به اعتلای آن باور داریم و از «سوسیالیزم کارگری» نیز می خواهیم که با این خیال خام وداع کند؛ از تئوری نادرست، اشتباه فاحش تاریخی و از لحاظ عملی همسطح شدن با شئونیسم اروپایی دست بکشد![۱] و اگر واقعاً به تئوری های لنین باور دارد، باید از جنبش رهائی بخش ملی برای استقلال ملی کشور از زیر سیادت سرمایۀ امپریالیستی حمایت کند و از این جنگ انقلابی به خلوت پناه نبرد.[۲]
یکی از عیب های «سوسیالیزم کارگری» خلط موضوعات و مباحث است. «سوسیالیزم کارگری» که دست توانا در کاپی و پیست کردن دارد (هیچ چیزی جز کاپی نظریات منصور حکمت و تروتسکی بلد نیست)، تئوری های انقلابی را هم بدون ملاحظه و بررسی دیالکتیکی آن به جای یکدیگر می نشاند. یکی از این مباحث وطن دوستی و جنگ ملی است. «سوسیالیزم کارگری» میان وطن دوستی پرولتری و ارتجاعی، جنگ ملی انقلابی و جنگ ارتجاعی فرقی قائل نیست و همه چیز را سیاه می بیند و حتی به تخطئـۀ تئوری های لنینی دست می یازد تا حکمتیسم را که از گنداب تروتسکیسم آب می خورد، به کرسی بنشاند. حکمتیسم باب دندان امپریالیسم و به خصوص سرمایۀ امپریالیستی متجاوز است و سرشت آن با تسلیم طلبی عجین شده  است.
ما با دو نوع میهن دوستی و جنگ ملی رو به رو هستیم. میهن دوستی انقلابی و میهن دوستی ارتجاعی، و همین گونه دو نوع جنگ ملی داریم: جنگ ملی انقلابی و جنگ ملی ارتجاعی. میهن دوستی انقلابی و جنگ ملی انقلابی مورد توجه کمونیست ها قرار دارد و نمی توانند از کنار آن با بی تفاوتی منحصر به فرد از نوع «سوسیالیزم کارگری» بگذرند. ما به حیث کمونیست های انقلابی و نه تخیلی و تفننی، وظیفۀ خود می دانیم که در جنگ رهائی بخش انقلابی و میهن دوستی پرولتری نقش انقلابی خود را ایفاء کنیم. اما میهن دوستی ارتجاعی و جنگ ملی ارتجاعی نه تنها مورد پذیرش مارکسیسم ـ لنینیسم نیست، بلکه این علم انقلابی با قاطعیت علیه آن ها قرار دارد و ماهیت ارتجاعی آن ها را افشاء و طرد می کند.
مارکس و انگلس که مقاله های متعددی در مورد استعمار در آسیا و جنبش های رهائی بخش ایرلند و لهستان تحریر نموده و از جنبش های رهائی بخش در این کشور ها قاطعانه دفاع و حمایت کرده اند، در عین زمان وطن دوستی طبقات ستمگر و سرمایه را ضد انقلابی می خواندند. آنان دفاع از میهن اشغالگر را به حق خائنانه و به سود سرمایه می دانستند. آنان به حق، تداوم حاکمیت ارتجاعی طبقات غارتگر از طریق بلند کردن شعار حفظ منافع ملی و دفاع از میهن را ارتجاعی می خواندند و همین است که در «مانیفست» «میهن پرستی» سرمایه را مردود می دانند، ولی استقلال ملی را فراموش نمی کنند؛ و از آن جمله انگلس بر ضرورت استقلال لهستان تأکید می کند و به دست آوردن آن را کار پرولتاریا می داند. انگلس استقلال لهستان را در دست های پرولتاریای جوان لهستان مأمون و مصئون می خواند و بورژوازی را شایستۀ آن نمی داند.
لنین ضمن این که از استقلال و جنبش های رهائی بخش انقلابی دفاع می نمود، در عین زمان علیه جنگ های ارتجاعی به نام «میهن دوستی» و «جنگ ملی» بود. لنین نقش مؤثر و ماندگار در انترناسیونال دوم در عرصۀ تفاوت های جنگ ملی انقلابی و دفاع از میهن امپریالیستی داشت. او ضمن موضع قاطع علیه تسلیم طلبان و مرتدین انترناسیونال دوم و ستایش از جزوۀ لوگزامبورگ (یونیوس)، به نقد این باور لوگزامبورگ پرداخت که گویا دیگر جنبش های ملی در دوران امپریالیسم محال هستند: «فقط اگر شخصی بخواهد در حقیقت مبالغه کند، از اصل مارکسیستی ماندن در دائرۀ واقعیات منحرف شود، ارزیابی از جنگ کنونی را بر تمام جنگ هائی که در امپریالیسم امکان پذیر اند تعمیم دهد و جنبش های ملی علیه امپریالیسم را فراموش کند، مرتکب اشتباه خواهد شد. تنها استدلال برای دفاع از این حکم که «جنگ های ملی دیگر امکان پذیر نیستند»، این است که جهان بَین مشتی کوچک از قدرت های «معظم» امپریالیستی تقسیم گشته، که بدین جهت هر جنگی به یک جنگ امپریالیستی تبدیل می شود، اگر چه در اصل یک جنگ ملی بوده باشد، چون که این جنگ با منافع قدرت های امپریالیستی و با ائتلافات آن ها برخورد پیدا می کند.
نادرست بودن این استدلال چشمگیر است. البته این یک اصل اساسی دیالکتیک مارکسیستی است که تمام مرز ها در طبیعت و در اجتماع مشروط و متحرک اند که حتی یک پدیده هم نمی توان یافت که در تحت شرایط معینی به ضد خود تبدیل نشود. یک جنگ ملی می تواند به یک جنگ امپریالیستی بدل شود و بر عکس. یک مثال: جنگ های انقلاب کبیر فرانسه به مثابۀ جنگ های ملی شروع شدند و واقعاً هم چنین بودند. این جنگ ها انقلابی بوده، در خدمت دفاع از انقلاب کبیر علیه ائتلاف سلطنت های ضد انقلابی قرار داشتند. ولی هنگامی که ناپلئون امپراطوری فرانسه را برپا داشت و تعداد کثیری از دولت های بزرگ ملی اروپا را که از مدتها پیش موجود بوده، قابلیت حیات داشتند به انقیاد درآورد، آن گاه جنگ های ملی فرانسه به جنگ هایی امپریالیستی تبدیل شدند، که از این پس به نوبأ خود باعث به وجود آمدن جنگ های آزادی بخش ملی علیه امپریالیسم ناپلئون گردیدند.
تنها یک سفسطه گر می تواند فرق بین یک جنگ امپریالیستی و یک جنگ ملی را با یک استدلال که یکی می تواند به دیگری تبدیل شود، مخدوش نماید.»
لنین در جملات بالا میان جنگ ملی و جنگ امپریالیستی تفاوت می گذارد و از تبدیل شدن یکی به دیگری صحبت می کند. او همین گونه وطن دوستی امپریالیستی را ارتجاعی می خواند. لنین در پاسخ به پ. کییفسکی (ی. پیاتاکف) صریحاً بین دفاع از سرزمین پدری (وطن) در جنگ های امپریالیستی و جنگ دموکراتیک و انقلابی تفاوت قائل می شود: «دفاع از سرزمین پدری یک دروغ در جریان جنگ امپریالیستی است، اما در جریان جنگی دموکراتیک و انقلابی چنین نیست... تاریخ در گذشته جنگ هائی (جنگ های دموکراتیک و انقلابی) را ثبت کرده (و بسیار محتمل است در آینده ثبت کند و باید چنین کند) که با وجود جایگزین کردن هر نوع «حق» و هر نوع دموکراسی با خشونت طی جنگ از نظر محتوای اجتماعی و نتایج خود به آرمان دموکراسی، و از این رو به سوسیالیسم خدمت کردند.» (تأکید از ماست.)
«سوسیالیزم کارگری» بهتر است یک بار نه، ده بار سطور فوق از لنین را با دقت بخواند. تا آن زمان، ما مسؤولیت خود را اداء می کنیم و این «سوسیالیزم» را متوجه می سازیم که لنین دفاع از سرزمین پدری (وطن) را منوط به نوعیت و ماهیت جنگ می دانست: آیا جنگی که به راه افتاده، جنگ میان کشور های امپریالیستی برای تقسیم منابع و مناطق و انقیاد سرزمین های بیشتر است و یا جنگی است به گفتۀ انگلس برای «آقای خانه خود شدن»؟ لنین جنگ های ملی دموکراتیک انقلابی را که منتج به جامعۀ دموکراتیک می شود و می تواند به سوسیالیسم خدمت کند، در آینده نیز محتمل دانسته و احتمال چنین جنگ هائی را با قید «باید» ثبت کرده و هیچ محلی برای توجیه های نادرستِ «سوسیالیزم کارگری» مبنی بر این که در عصر امپریالیسم، جنگ آزادی بخش ملیِ مترقی و انقلابی محال است، نمانده است.
لنین مخالف «دفاع از میهن» به وسیلۀ بورژوازی امپریالیستی است و آن را صاف و ساده فریب مردم عادی و تقلب تاریخی می خواند. لنین در مثالی توضیح می دهد: «... پیش خود مجسم کنید که برده داری که مالک صد برده است با برده دار دیگری که مالک 200 برده است برای تقسیم «عادلانه تر» برده ها می جنگد. واضحست که اطلاق مفهوم جنگ «دفاعی» و یا «دفاع از میهن» باین مورد تقلب تاریخی و عملاً فریب صاف و سادۀ مردم و خورده بورژوا و عوام الناس از طرف برده داران تردست می بود. بورژوازی امپریالیستی امروزی در جنگ کنونی که برای تحکیم و تشدید بردگی بین برده داران درگیر است، به خصوص همین طور به وسیلۀ ایدئولوژی «ملی» و مفهوم دفاع میهن ملت ها را فریب می دهد.» (مقالۀ سوسیالیسم و جنگ)
لنین به این بسنده نکرده و در مقالۀ مزبور توضیحات بیشتری ارائه می کند: «اما خود آلمان نه برای آزاد کردن بلکه برای ستمگری به ملت ها می جنگد. وظیفۀ سوسیالیست ها نیست که به راهزن جوانتر و نیرومندتری (آلمان) کمک کنند تا راهزنان پیرتر و سیرتر را غارت نماید. سوسیالیست ها می بایست از مبارزه بین راهزنان استفاده کنند تا همۀ آن ها را سرنگون نمایند. به این منظور سوسیالیست ها باید قبل از هر چیز حقیقت را به مردم بگویند، به ویژه این که این جنگ از سه جهت جنگ برده داران برای تحکیم بردگیست. این جنگ اولاً برای تحکیم بردگی مستعمراتست از طریق تقسیم «عادلانه» تر و استثمار «یکدست» تر بعدی آن ها؛ ثانیاً برای تحکیم ظلم و تعدی نسبت به ملت های غیر در داخل خود دولت های «بزرگست»، زیرا هم اتریش و هم روسیه (روسیه به مراتب بدتر و بیشتر از اتریش) فقط با این ظلم سرپا ایستاده اند و به وسیلۀ جنگ آن را تشدید می کنند؛ ثالثاً برای تحکیم و تطویل بردگی مزدوریست، زیرا پرولتاریا به تفرق دچار گردیده و تحت فشار واقع است، و سرمایه داران از جنگ سود برده و ثروتمند می شوند و به آتش اوهام و اباطیل ملی دامن زده و ارتجاع را تقویت می کنند و ارتجاع در تمام کشور ها، حتی در آزاد ترین کشور ها و جمهوری ها سر بلند کرده است.»
لنین در مقالۀ «در زیر پرچم دروغین» ضمن توضیح بیشتر جنگ امپریالیستی می نویسد: «... بیائید تصور کنیم که ویژگی تعیین کنندۀ شرائط تاریخی عینی عوض شده و جای سرمایه ای را که برای استقلال ملی حرکت می کرد، سرمایۀ مالی امپریالیستی ارتجاعی بین المللی گرفته است. کشور اولی فی المثل ۳ بر ۴ افریقا را در دست دارد، در حالی که کشور دیگر ۱ بر ۴ را. تقسیم دو بارۀ افریقا محتوی عینی جنگ آن ها است. ما بایستی خواهان پیروزی کدام طرف باشیم؟... این مسألۀ دموکراسی امروزی نیست که به کشور اولی کمک کند تا این که «حق» خودش را به ۳ بر ۴ افریقا اعمال نماید و یا به کشور دیگر کمک کند (حتی اگر این یکی از قبلی سریع تر رشد اقتصادی می کند) که بتواند آن ۳ بر ۴را به دست آورد.»
و در «دوران جنگ امپریالیستی، دومین انقلاب در روسیه» در مورد میهن پرستی کاذبانۀ امپریالیستی صریحاً بیان می کند: «این دو گروه کشور های محارب هیچ یک از لحاظ غارتگری، درنده خوړی و قساوت بی پایان خود در این جنگ، از دیگری دست کمی ندارد ولی برای تحمیق پرولتاریا و منحرف ساختن توجه وی از یگانه جنگ واقعاً آزادی بخش، یعنی جنگ داخلی که هم بر ضد بورژوازی کشور «خویش» و هم بر ضد کشور «بیگانه» متوجه باشد،  ـ آری برای این هدف عالی بورژوازی هر کشور با عبارت پردازی های کاذبانه ای در بارۀ میهن پرستی می کوشد جنگ ملی «خویش» را مقدس جلوه گر نماید و مطمئن سازد که هدف مساعی وی پیروزی بر حریف، غارت و تصرف اراضی نبوده، بلکه «رهائی» کلیه ملت های دیگر به جز ملت خویش است.»
این جاست که باید میان جنگ های امپریالیستی و جنگ های رهائی بخش ملیِ انقلابی تفاوت قائل شد و هر دو را در یک کفه گذاشتن، اگر از سر بی خبری و کم سوادی سیاسی نباشد، خیانت به جنبش های رهائی بخش ملی است. ما ضمن دفاع قاطعانه از جنبش های رهائی بخش ملی در عصر امپریالیسم، شدیداً علیه میهن پرستی دروغین بورژوازی امپریالیستی قرار داریم که زیر این پرچم دروغین به غارت و چپاول کشورهای دیگر اقدام می کند.
«سوسیالیزم کارگری» برای این که جنبش های رهائی بخش ملی را ارتجاعی نشان دهد، به تجاوز اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان در رسالۀ «نقد چپ از موضع طبقه کارگر» تماس گرفته، می نویسد: «دقیقاً، در زمان تجاوز روس ها درجه حرارت ناسیونالیسم چپ ما نسبت به درجه حرارت ناسیونالیسم همه راستی های در گیر جنگ، به مراتب بلند بود و این یک «افتخار» برای این چپ به حساب می آمد. باری در این جای شکی نیست که این چپ بنا به گفتأ مارکس برای «آزادی کشور بورژوازی»، «استقلال بورژوازی» و«آزادی» بورژوازی ای که دستش بخون و دامنش به شیره تریاک آلوده است، بدون شک «همه سر به سر تن به کشتن» دادند و سر به نابودی.» و در ادامه نوشته است: «بهر صورت، حال که رفقای چپ ما طی پنجاه سال از یک طرف در تئوری و پراتیک اصل تئوری مارکس و انگلس در مانفیست را که: پرولتاریا وطن ندارند، رد کرده؛ با تجاوز روس ها پرچم مبارزه طبقاتی را پائین کشیدند و بجایش پرچم مبارزه ملی را بلند کردند؛ در طول عمر مبارزاتی خود برای کارگران ذهناً وطن مصنوعی ساختند، از کارگران دعوت کردند تا مثل این ها وطن پرست شوند در این راه آماده سر و تن دادن باشند؛ و هنوز هم این چپ این پرچم مندرس ارتجاعی را در تبلیغات شان بر دوش میکشد و هیچگاه جوهر مارکسیسم را که همان مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه است مطرح نمیسازد...» و بالاخره این «سوسیالیزم» قبلاً در «سه بیماری چپ های اتوپیست» نتیجه گرفته بود: «پس این استقلال در کدام زمانی آن شرایط را فراهم نموده است که: این طبقه مجبور به عرضه کردن انرژی و خون خود ـ صرف بخاطر یک لقمه نان ـ نبوده است؟»
در این مورد سه موضوع را اجمالاً و فشرده مورد بررسی قرار می دهیم: اول، انحرافات چپ در زمان تجاوز اتحاد جماهیر شوروی، نافی جنگ رهائی بخش ملی در کل نیست و مترقی بودن جنگ رهائی بخش ملی را زیر سءال نبرده و از خاصیت انقلابی آن در کشور هائی مثل افغانستان نمی کاهد. دوم، آیا جنگ رهائی بخش ضد تجاوز شوروی بر اساس تئوری های لنینی پیش رفت و تا آخر جنگ عادلانه باقی ماند یا به یک جنگ ارتجاعی تبدیل شد؟ و سوم، آیا هدف از جنگ رهائی بخش ملی الغای مالکیت خصوصی (رفع استثمار طبقۀ کارگر) و استقرار سوسیالیسم است یا گامی برای تضعیف سرمایۀ امپریالیستی، اتحاد مؤقت با بورژوازی ملی و هموار سازی راه برای پیاده کردن سوسیالیسم؟
انحرافات چپ در جریان جنگ ضد اتحاد جماهیر شوروی، قطعاً به معنی رد جنگ رهائی بخش ملی نیست. ایده آلیستی و دگماتیستی خواهد بود که بر اساس انحرافات چپ در جریان آن جنگ، به نفی جنگ رهائی بخش ملی در کل رسید. نه مارکسیسم و نه هم لنینیسم هیچ گاه بر اساس نتیجۀ نادرستی که بر بنیاد انحرافات یک جریان به دست می آید، به نفی یک پدیده دست نزده است. جنگ ضد اشغال اتحاد جماهیر شوروی، قطعاً یک جنگ رهائی بخش ملی بوده می توانست، اگر چپ در پرتو تئوری های انقلابی به این جنگ پهلو می زد؛ اما از آن جائی که چپ زیر سایۀ درشت فاشیست های دینی قرار گرفت و استقلالیت طبقاتی خود را فراموش کرد، مسلماً نتوانست نقش شایسته در این جنگ ایفاء نماید. تسلط احزاب بنیادگرا بر جریان جنگ و حمایت قوی امپریالیسم امریکا از تنظیم های جهادی و... باعث شد که این جنگ به یک جنگ ارتجاعی تبدیل شود. لنین در این رابطه می گوید: «حتی یک پدیده را هم نمی توان یافت که در تحت شرایط معینی به ضد خود تبدیل نشود. یک جنگ ملی می تواند به یک جنگ امپریالیستی بدل شود و بر عکس». به ضد تبدیل شدن این جنگ، قطعاً به معنی رد جنگ های آزادی بخش ملی نیست.[۳]
جنگ ضد اتحاد جماهیر شوروی که در اساس یک جنگ رهائی بخش ملی بود، با گذشت زمان به یک جنگ ارتجاعی تبدیل شد و عادلانه بودن جنگ زیر سؤال رفت و با در نظرداشت نقش کاملاً تعیین کنندۀ رقابت امپریالیستی امریکا با اتحاد جماهیر شوروی، این جنگ فاقد عنصر ملی شد و به یک جنگ غیرعادلانه و ارتجاعی استحاله نمود.[۴]چپ ها متأسفانه نتوانستند بر اساس تئوری های انقلابی با تعیین حدود و ثغور در این جنگ شرکت کنند. ما قبلاً در مورد این جنگ در کتاب ماندگار «تاریخ، نبرد طبقاتی» نوشته ایم: «امپریالیست ها با تجاوز شوروی به افغانستان، تلاش کردند تا در مضمون و ماهیت جنگ تغییر جدی به وجود آورند. قبل از آن که قیام ها و جنگ ها مهر تنظیم ها و غرب را نخورده بودند این جنگ جزئی از جنگ رهائی بخش ملی به حساب می آمد. اما هر چه تسلط تنظیم ها، با حمایت پاکستان (با احزاب اخوانی و دیوبندی جمعیت العلمای اسلام و جماعت اسلامی)، عربستان سعودی، دولت بنیادگرای ایران و امپریالیسم امریکا بر این جنبش افزایش می یافت، به همان پیمانه جنگ مذهبی تر و وابسته تر می شد تا این که شعار کفر و اسلام مطرح شد و با این شعار هزاران بنیادگرای عرب و غیرعرب شامل جنگ شدند و وهابی ها با بکس های مملو از پول به سوی پشاور ره کشیدند... بعد از سال ۱۹۸۳ رهبران تنظیمی و قومندانان جهادی در وابستگی کامل به غرب و ایران قرار گرفتند... این قومندانان امکانات پولی و تسلیحاتی کلانی از  «آی . اس. آی» و «سی. آی. ای» می گرفتند. هیچ تصمیم سیاسی و نظامی بدون دستور اربابان غربی، پاکستانی و ایرانی پیاده نمی شد. به این صورت در دو طرف جنگ غیرعادلانه «گلادیاتور»های بی اراده می جنگیدند.»
جنگ ضد اتحاد جماهیر شوروی زمانی می توانست برای ما جنگ رهائی بخش ملی انقلابی تلقی گردد و شرکت کمونیست ها در آن، رسالت همان روزگار باشد که کمونیست ها بر اساس خط مشخص انقلابی و حفظ استقلال طبقاتی در آن شرکت می کردند و امپریالیست های غربی جنگ مذکور را برای تأمین منافع امپریالیستی گروگان نمی گرفتند. ما در «به پیش» شماره اول نوشتیم: «شرکت در مبارزأ مسلحانه به خاطر کسب استقلال و ادامه انقلاب تا به فرجام رساندن انقلاب دموکراتیک نوین و استقرار جامعه سوسیالیستی از رسالت کمونیست های مائوتسه دون اندیشه در آن دوره بود، اما حدود و ثغور شرکت در این مبارزه، چیزی بود که هرگز در آن دوره سنجیده نشد». برای کمونیست ها جنگ رهائی بخش ملی یعنی: مبارزه برای استقلال با در نظرداشت حفظ استقلال طبقاتی، ادامۀ انقلاب تا به فرجام رساندن انقلاب دموکراتیک نوین و استقرار جامعۀ سوسیالیستی. اگر این مامول در مبارزۀ رهائی بخش ملی رعایت نگردد و استقلال با جامعۀ دموکراتیک و استقرار جامعۀ سوسیالیستی پیوند نخورد، مسلماً این جنگ از نظر کمونیست ها یک جنگ رهائی بخش ملی بوده نمی تواند.
چپ در جریان جنگ ضد تجاوز اتحاد جماهیر شوروی، به جای جمهوری ملی ـ دموکراتیک، شعار جمهوری اسلامی را بلند کرد، استقلال طبقاتی اش را حفظ ننمود و چنان در سایۀ احزاب جهادی و اسلام بازی گم شد که حتی در ارگان های تئوریک ـ سیاسی به جای چپ، راست نوشتند. این انحرافات قطعاً نمی تواند اهمیت برپاړی جنگ رهائی بخش ملی را تنزل دهد.
لنین در «طرح اولیأ تز های مربوط به مسئله ملی و مستعمراتی (برای دومین کنگرۀ انترناسیونال کمونیستی)» قسماً حدود و ثغور جنگ های رهائی بخش ملی را برای کمونیست ها در مستعمرات مشخص می کند، که متاسفانه چپ ما نتوانست آن را رعایت کند. لنین در این تز ها در جریان جنبش رهائی بخش بورژوا ـ دموکراتیک بر «لزوم مبارزه علیه روحانیون و سایر عناصر مرتجع و قرون وسطائی که در کشور های عقب مانده صاحب نفوذ هستند» تأکید می کند؛ اما چپ ما ضمن این که حق داشت از تضاد میان این اقشار سود ببرد، نباید زیر سایۀ ایدئولوژیک روحانیون، در سمت و سو دادن جنگ رهائی بخش ملی به جنگ ارتجاعی نقش ایفاء می کرد. چپ ما نه تنها نتوانست علیه روحانیون و سایر عناصر مرتجع و قرون وسطائی مبارزه کند، بلکه خود به نحوی از انحاء به ایدئولوژی آنان تسلیم شد.
لنین در مستعمرات بر مبارزه علیه پان اسلامیسم تأکید داشت و در یکی از تزهایش مربوط به مسألۀ ملی و مستعمراتی ضمن لزوم مبارزه علیه پان اسلامیسم و جریانات نظیر آن می نویسد که این ها «می کوشند جنبش رهائی بخش ضد امپریالیسم و امریکا را با تحکیم موقعیت خان ها و ملاکین و آخوندها و غیره توأم سازند.» اما چپ ما نه تنها این مبارزه را مسکوت گذاشت، بلکه خود پرچمدار «جمهوری اسلامی» و «فرهنگ اسلامی» و «حقوق زن به اساس دین مبین اسلام» شد. اگر چپ نمی توانست علیه پان اسلامیسم مبارزه کند، حداقل می توانست به انحراف جمهوری اسلامی خواهی و... نیفتد. چپ نه تنها نتوانست از تضادها میان خان ها و ملاکین و آخوند ها استفاده کند و آن ها را تضعیف نماید، بلکه به تحکیم موقعیت آنان پرداخت و برای ایدئولوژی آنان نوشت و خون داد. چپ نه تنها به تحکیم موقعیت آنان پرداخت، بلکه خواستار حاکمیت جمهوری اسلامی آنان نیز شد.
چپ باید رعایت می کرد که «ما به مثابۀ کمونیست ها، فقط در آن مواردی از جنبش رهائی بخش بورژوازی در کشور های مستعمره باید پشتیبانی کنیم و پشتیبانی می کنیم که این جنبش ها واقعاً انقلابی هستند، وقتی نمایندگان آن ها مانع ما نخواهند شد تا دهقانان و توده های وسیع استثمار شوندگان را با روحیۀ انقلابی تربیت و متشکل نمائیم.» (گزارش کمیسیون مأمور مسائل ملی و مستعمراتی در کنگرۀ ۲ انترناسیونال کمونیستی)
چپ به جای این که کارگران، دهقانان و توده های وسیع استثمار شوندگان و استعمار شوندگان را با روحیۀ انقلابی تربیت و متشکل نماید، عکس آن اذهان این توده ها را با خرافات دینی و مذهبی مشوب نمود، برای آنان استقرار جمهوری دموکراتیک و حتی جمهوری ملی را دریغ کرد و استقرار مبتذل ترین، کثیف ترین، غیرانقلابی ترین و ارتجاعی ترین جمهوری، یعنی جمهوری اسلامی را خواستار شد.
و آخرین مورد این بخش: هدف جنگ رهائی بخش ملی (یا همان جنگ رهائی بخش بورژوا ـ دموکراتیک) که علیه استعمارگران و پایگاه های محلی آنان برپا می شود، الغای مالکیت خصوصی و استقرار سوسیالیسم نیست، بلکه گامی در راستای تضعیف سرمایۀ امپریالیستی و نجات از اسارت بیگانه و تداوم آن تا انقلاب دموکراتیک نوین و بالاخره انقلاب سوسیالیستی است. «سوسیالیزم کارگری» کجا خوانده که هدف کمونیست ها از رهائی ملی، جنگ رهائی بخش ملی و انقلاب دموکراتیک، نجات از مالکیت خصوصی باشد؛ از مارکس، انگلس یا لنین؟ «سوسیالیزم کارگری» در برنامۀ کدام سازمان چپی افغانستان خوانده که ادعا کرده باشد که برای الغای مالکیت خصوصی و برابری به جنگ رهائی بخش ملی دست می زند؟ «سوسیالیزم کارگری» کجا ملاحظه کرده که کمونیست ها ادعا کرده باشند که با پیروزی جنگ رهائی بخش ملی، کار کمونیست ها تمام و دنیا گل و گلزار و کسی گرسنگی و بیکاری و فقر و رنج نخواهد کشید؟ معلوم است که «سوسیالیزم کارگری» هیچ جا چنین مواردی را نخوانده، نه دیده و نه هم ملاحظه کرده؛ اما برای اینکه مارکسیسم را به متاع بنجلی تبدیل کند، چنین بی رحمانه تاکتیک های کمونیستی را به جای ستراتیژی کمونیستی می نشاند. او فراموش می کند که لنین چه داهیانه در مورد جنگ های ملی علیه قدرت های امپریالیستی گفته است: «جنگ های ملی علیه قدرت های امپریالیستی نه تنها امکان پذیر و محتمل، بلکه اجتناب ناپذیرند، آن ها مترقی و انقلابی اند، هر چند البته برای موفقیت آن ها با اشتراک مساعی جمع کثیری از اهالی کشور های تحت ستم (صد ها میلیون در مثالی که از چین و هند آوردیم) مورد لزوم است». «سوسیالیزم کارگری» خوب می داند که جنگ رهائی بخش ملی مترقی و انقلابی با وجودی که به وسیلۀ پرولتاریا رهبری می شود، تنها کار پرولتاریا نیست که بخواهد از طریق آن به الغای مالکیت خصوصی برسد، بلکه چنان چه لنین می گوید، برای موفقیت آن تلاش و مساعی جم غفیری از اهالی کشور های مستعمره لازم است. این جم غفیر که علیه اشغال قدرت امپریالستی هستند و در یک جبهۀ متحد ملی گرد می آیند، همه کمونیست نبوده و هدف تمام آنان الغای مالکیت خصوصی و برابری نیست، بلکه رهائی از اسارت سرمایۀ امپریالیستی است که منافع هر کدام را به نحوی از انحاء لطمه می زند.
جنگ رهائی بخش ملی، یک جنگ مترقی و انقلابی است که موفقیت آن منوط به اشتراک جم غفیر مردم است. در این جنگ هدف اساسی الغای مالکیت خصوصی نیست، بلکه آقا شدن خانۀ خود است؛ هموار کردن راه و زمینه برای انقلاب سوسیالیستی است. مفهوم جنگ رهائی بخش و استقلال ملی برای کمونیست ها تفاوت چشمگیر با بورژوازی داخلی دارد. بورژوازی داخلی تا جائی با جنبش های رهائی بخش و استقلال ملی همراه است که منافعش را تضمین کند. در صورتی که سرمایۀ امپریالیستی این منافع را تضمین نماید، بورژوازی به جنبش های رهائی بخش و استقلال ملی خیانت می کند. همین دو پهلو بودن بورژوازی ملی است که پرولتاریا در جنگ رهائی بخش ملی با این طبقه در اتحاد مؤقت قرار می گیرد، زیرا پرولتاریا به خوبی می داند که هدف غائی آن استقلال نیست، بلکه جامعۀ بی طبقه است. پرولتاریا استقلال طلبی را در خدمت جامعۀ سوسیالیستی قرار می دهد، در حالیکه بورژوازی داخلی برای تأمین منافعش در برابر بورژوازی کمپرادور به صف استقلال طلبی گرایش پیدا می کند.
این بخش را با سخن ماندگار رفیق ستالین معمار اصلی سوسیالیسم در شوروی، که «سوسیالیزم کارگری» با دیدن نامش پِت می کشد، به پایان می بریم: «پرچم استقلال ملی و حاکمیت ملی به کناری پرتاب شده است. شکی نیست که این پرچم را شما وابستگان احزاب کمونیست و دموکراتیک، اگر می خواهید میهن پرستان کشور خود باشید، اگر می خواهید نیروی رهبر ملت باشید، باید بردارید و به پیش ببرید. آن را هیچ کس دیگر بلند نخواهد کرد.» (از سخنرانی ستالین در نزدهمین کنگرۀ حزب کمونیست اتحاد شوروی، ۱۴ اکتبر ۱۹۵۲)
ادامه دارد.


یادداشت ها:
[۱] «انکار هر گونه جنگ های ملی در دوران امپریالیسم از نظر تئوری نادرست، از نظر تاریخی اشتباه فاحش و از نظر عملی هم سطح شئونیسم اروپائی است. ما که منسوب به ملیت هائی هستیم که صدها میلیون نفر را در اروپا، افریقا، آسیا و غیره زیر ستم کشیده اند، باید به خلق های ستمدیده بگوئیم که جنگ آن ها بر ضد ملت های ما غیرممکن است؟ (مقالۀ برنامه نظامی انقلاب پرولتری، لنین)

[۲]«باید بین جنگ های انقلابی و جنگ های ارتجاعی فرق گذاشت. حزب ما هراسی ندارد که به طور علنی اعلام کند که از جنگی که ایرلند ممکن است علیه انگلستان بکند، جنگ مراکش، الجزایر و تونس علیه فرانسه، تریپولی بر ضد ایتالیا، اوکراین، ایران و چین بر ضد روسیه و جنگ های دیگر از این قبیل پشتیبانی خواهد نمود.» (نامۀ سرگشاده به بوریس سووارین، مجموعه آثار لنین به زبان روسی، جلد ۲۳)

[۳] جنگ رهایی بخش ملی به طور مثال در چین، ویتنام و کوریا، نه ملاعمری را به قدرت رساند و نه هم قاچاقچی فاشیست و یا هم جلاد مذهبی و غیر مذهبی را. عکس آن توده ها را از جبروت و ستم استیلاگران خارجی نجات داد و بر اساس تیوری های انقلابی، این کشورها به سوسیالیزم عبور کردند. اینکه بعدها چه انحرافاتی باعث شد که جای سوسیالیزم را دوباره بورژوازی بگیرد، قطعاً به جنبش رهایی بخش در این کشورها ربطی ندارد.

[۴]برژنسکی در مصاحبۀ «چطور جیمی کارتر و من مجاهدین را ساختیم» با مجلۀ فرانسوی «بیننده نوین» در مورد رقابت امپریالیستی امریکا با شوروی و  کشیدن پای این سرمایۀ دولتی به افغانستان می نویسد: «روزی که شوروی ها از مرز عبور کردند، به رئیس جمهور کارتر نوشتم: اکنون فرصت آن را داریم که به اتحاد جماهیر شوروی جواب جنگ ویتنام شان را بدهیم. در حقیقت، برای ۱۰ سال مسکو جنگی را پیش برد که حمایت دولت را نداشت، نبردی که باعث تضعیف روحیه آنان شده و در فرجام منجر به شکست امپراتوری شوروی گردید... برای تاریخ جهان چه چیز اهمیت دارد؟ طالبان یا سقوط امپراتوری شوروی؟ عده ای از مسلمانان تحریک شده یا آزادی اروپای مرکزی و پایان جنگ سرد؟» این اظهارات به خوبی نشان می دهد که عنصر ارتجاعی در جنگ ضد اتحاد شوروی به چه اندازه قوی و درشت بوده است. این اظهارات نمایانگر نقش تعیین کنندۀ رقابت امپریالیستی است، رقابتی که با میدان جنگ ساختن افغانستان از اتحاد شوروی انتقام کشید و جهان بیش از پیش در دست امپریالیزم امریکا انحصاری شد. با این اظهارت بریژنسکی، دل ما به حال آنانی می سوزد که با وجودی که باور دارند «که امریکا باندهای اسلامی خریده شده را علیه نیروهای آزادیخواه و ملی وچ کرد. باندهای خاین از قبل «سیا» به نام و نشان و ثروت های هنگفت دست یافتند و در مقابل جنگ را از مضمون آزادیخواهانه و دموکراتیک آن تهی کردند»، باز هم به بیماری «ننگ افغانی» گرفتار اند و به جای اینکه از شرکت خود در این جنگ به شدت غیرعادلانه و با شعارهای ارتجاعی انتقاد کنند و از اینکه جوانان کمونیست را به این جنگ سوق دادند و قربانی ساختند، جواب بگویند؛ با  تیوری بافی های مبتذل پوپولیستی، این جنگ غیرعادلانه را جنگ برای وطن می خوانند. انقلابیون اگر نمی توانستند که این جنگ را سمت و سو بدهند، قطعاً حق نداشتند با شعارهای  بنیادگرا ـ امپریالیستی هماهنگ شوند؛ اگر نمی توانستند به افشای این جنگ ارتجاعی و باز کردن جبهۀ جدید دست بزنند، حق نداشتند برای «جمهوری اسلامی» خون بدهند.