از نامۀ پارسی ــ بازتایپ و ارسال از: آرمان
۰۱ جنوری ۲۰۲۲



در بارۀ برخی از مسائل انقلاب دموکراتیک *
(۴)

«از انتقاد نهراسید. هیچ چیز بدون انتقاد حرکت نخواهد کرد.»
«ستالین»

انقلاب الـمان (۱۸۴۸)
در انقلاب المان شرایط دیگری حکمفرما بود. انقلاب بدین سبب شکل دیگری به خود گرفت و راه دیگری را طی کرد. شاهزادگان (فورست ها) فئودالی المان و در رأس آنها شاه پروس یکی تحت تأثیر انقلاب فرانسه و شکست هائی که از ناپلئون خورده بودند؛ شکست های که بعضاً ناشی از تفرقۀ آنها و ضعف شان بود و دیگر به خاطر خطری که از داخل تهدید شان می کرد، برای علاج این درد ها دست به اصلاح فئودالیسم از بالا زدند. در پروس اصلاحات را با انتخاب "فرای هرفون شتاین" به مقام صدارت در سال ۱۸۰۷ شروع کردند. بعد از او هاردنبرگ و دیگران اصلاحات را دنبال نمودند. این اصلاحات علی رغم وقفه که ای در سال های بازگشت ارتجاع در اروپا ( ١٨۳۰-١٨١٥ ) دیدند، تا شروع انقلاب بورژوائی المان در سال ۱۸۴۸ منشاء تغيیرات معتنابهی شدند. جهت این تغیيرات وارد کردن عناصر کاپیتالیستی در ساخت فئودالی فورست نشین های آلمان بود. محتوای اصلاحات اجمالاً از این قرار بود: لغو تقید دهقانی و صنفی (۴۸)، آزادی خرید و فروش و استفاده از زمین، ایجاد بعضی امکانات برای ادارۀ امور شهر ها به دست اهالی متنفذ آنها، دولتی کردن زمین های کلیسا ها، لغو بیگاری و بعضی دیگر از عوارض فئودالی، ایجاد زمینداری بزرگ متکی به مالکیت غیرفئودالی، تمرکز زمین ها، تعويض نظام بیگاری با مزدوری، به کار بستن وسایل کشاورزی نو، اصلاح ارتش، اقداماتی که در جهت ایجاد وحدت ملی و سیاسی انجام گرفته اند (مثل تشکیل اتحادیۀ المان مرکب از ۳۹ فورست نشین) تشکیل اتحادیه گمرکی که به معنای لغو گمرکات داخلی و حمایت صنعت المان مقابل مصنوعات خارجی بود. این اصلاحات راه را برای گسترش شیوۀ تولید و مناسبات کاپیتالستی به مقدار وسیعی گشودند. این ها امتیازاتی بودند که از بالا به بورژوازی داده می شد و این رخدادی بود که گرچه اضطراراً صورت می گرفت، ولی به هر حال به معناى تغيیر ساخت اقتصادی - اجتماعی جامعه و توسعه روابط بورژوائی بود. در المان قبل از ١٨٤٨ شیوه های تولیدی جدید تا حد زیادی پیشرفت کردند. راه آهن، ذوب فلزات،  ماشین سازی، استخراج معادن، کشتیرانی و اختراعات به ابعاد گسترده ای دست یافتند. یکی از نتایج بلافصل این اصلاحات که در واقع به معنای لغو رفورمیستی مناسبات فئودالی مانع از پیش پای رشد وسائل و روابط تولیدی جدید بودند، دور نگاه داشتن بورژوازی المانی از سیاست بود. این اقدامات بدون دخالت سیاسی مستقیم بورژوازی انجام گرفته بود. بورژوازی به راهی که شاهزادگان گشودند، پا گذاشت و راه ها تا حد زیادی باز بودند. تضاد ها و تصادم های ناشی از آنها تحقق یافته بودند. بورژوازی دلیلی برای نشان دادن ارادۀ سیاسی زیادی نداشت. اگر گرفتن حکومت برای گشودن راه رشد وسائل تولیدی جدید باشد، بورژوازی المان که با راه های گشوده رو به رو شد، دیگر دلیلی زیادی برای گرفتن حکومت نداشت.
این ها بعضی از علل تمايلات غيرانقلابی بورژوازی المان را تشکیل می دادند. علت دیگر آن ترس از انقلاب بود. در آستانۀ انقلاب ١٨٤٨ بورژوازی المان با یک پرولتاریائی نسبتاً رشد یافته رو به رو بود، پرولتاریائی که تمایلات انقلابی مستقل کم و بیش پرورش یافته ای داشت. شبیه پرولتاریای ١٧٨٦ فرانسه نبود. شباهتش به پرولتاریای انقلابی ۱۸۴۸ این کشور خیلی بیشتر بود. بورژوازی المان از فكر اتحاد با چنین نیروئی دوری می جُست. صحیح تر می دانست که با فئودالیسم، آنهم با چنین فئودالیسم اصلاح طلبی علیه پرولتاریا متحد شود و نه بعکس. او از انقلاب فرانسه و قیام های پرولتاریائی آنها درس های تلخی گرفته بود. قیام کارگری ژوئن ١٨٤٨ فرانسه برایش حکم یک کابوس را داشت. به قول انگلس بورژوازی المان در این زمان از پرولتاریای فرانسه بیشتر می ترسید تا از پرولتاریای المان (۴۹) و این ترس البته بیشتر از تصور این خطر حمل می شد که روزی کارگران المان نیز به راهی که هم طبقه ای های فرانسه ئی شان می رفتند، قدم بگذارند. در انقلاب مارس ١٨٤٨ المان در بادن، برلین، فرانکفورت و جا های دیگر کارگران المانی با رادیکالیسم خود دلایل زیادی به وجود آورده بودند که این ترس را توجیه می کردند. همۀ این ملاحظات باعث آن شدند که انقلاب بورژوازی ١٨٤٨ المان هنوز شکل نگرفته پایان بیابد. در این انقلاب مدت کوتاهی به نظر می رسید که بورژوازی تحت تأثیر زیان هائی که از بحران بازرگانی جهانی ١٨٤٧ دیده بود (۵۰)، یکباره همه ترس ها و احتیاط ها را کنار گذاشته و مصمم به کسب قدرت سیاسی شده است. چه تصور بی جائی. بورژوازی المان هنوز فریاد خود را از گلو بیرون نداده بود، از طنینی که این فریاد نیمه کاره در آسمان انداخت، به لرزه افتاد. منش تند خویانه و مطالبات قاطعانه عناصر پرولتری و خورده بورژوائی رادیکال، ترس او را دو چندان کرد. او ترجیح داد که دست از مطالبات سیاسی بردارد. انقلاب را ترک کند و به یاری ابسولوتیسم و سلطنت برای سرکوبی افراطی های که این همه باعث ترسش شده بودند، بشتابد. انقلاب در بهار ۱۸۴۸ شروع و در المان که مخصوصاً به انقلاب ماه مارچ معروف است، موفق نشده است. بد نیست با هم مقاله ای را که او [ف. انگلس] در ۱۵ دسامبر همین سال در روزنامه " نویه راینیشه تسایتونگ " در بارۀ این انقلاب و مقایسه اش با انقلاب های بورژوازی فرانسه و انگلیس نوشت بخوانیم:
".... انقلاب مارس پروس را نه می توان با انقلاب ١٦٤٨ انگلیس و نه با انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه مقایسه کرد. در سال ١٦٤٨ بورژوازی علیه سلطنت، اشرافیت فئودال و کلیسای حاکم، با اشرافیت جدید متحد شده بود. در سال ۱۷۸۹ بورژوازی علیه سلطنت، اشرافیت و کلیسای حاکم همپیمان خلق بود. 
سر مشق انقلاب ۱۷۸۹ ( لااقل در اروپا ) انقلاب ١٦٤٨ بود و انقلاب ١٦٤٨ را فقط  قيام هالندي ها علیه اسپانیا سرمشق بود. 
هر دوی این انقلاب ها نه تنها از لحاظ زمانی، بلکه ماهیتاً نیز یک قرن از سرمشق های خود جلو تر بودند. در هر دوی این انقلاب ها بورژوازی طبقه ای بود که واقعاً در رأس جنبش قرار داشت. پرولتاریا و جناح های غیربورژوائی دیگر خلق منافع جدا از منافع بورژوازی نداشتند و یا هنوز به صورت طبقات و يا اقشاری که صاحب تكوين مستقلی شده باشند، نبودند. بنابر این، آن جا هم که در صف مقابل بورژوازی قرار می گرفتند، مثلاً در فرانسه ۱۷۹۳ تا ١٧٩٤ فقط برای تنفيذ منافع بورژوازی ـ گرچه نه به سبک بورژواها ـ مبارزه می کردند. تمام دورۀ وحشت فرانسه چیزی جز ساختن کار دشمنان بورژوازی، استبداد مطلق و فئوداليسم به طريق عوامانه نبود.انقلاب های ١٦٤٨ و ۱۷۸۹ انقلاب های تنها انگلیسی و فرانسوی نبودند. آنها شمول اروپائی داشتند. آنها تنها پیروزی طبقۀ اجتماعی مشخصی را بر یک نظام سیاسی کهنه نشان نمی دادند. آنها اعلامگر نظام سیاسی برای جامعۀ جدید اروپائی بودند. بورژوازی در آن ها پیروز شد. ولی پیروزی بورژوازی، آن موقع، پیروزی یک نظام اجتماعی جدید بود. پیروزی مالکیت بورژوائی بر مالکیت فئودالی؛ اصالت ملت بر اصالت ایالت، رقابت بر تقید صنفی، توارث متکی بر تقسیم بر توارث اولاد ارشد، حاکمیت ملک زمین بر سیادت زمین نسبت به مالک، روشنگری بر خرافات، خانواده بر نام خانوادگی، صنعت بر تنبلی اشرافی و حقوق مدنی بر امتیازات قرون وسطائی بود. انقلاب ۱۶۴۸ پیروزی قرن ۱۷ بر قرن ۱۶ و انقلاب ۱۷۸۹ پیروزی قرن ۱۸ بر قرن ۱۷ بود. این انقلاب پیش از آنکه بیانگر نیاز های بخشی از دنیای آن زمان انگلیس و فرانسه باشند، گویندۀ نیاز های دنیای آن موقع بودند. 
و در انقلاب مارچ پروس از همه این حرف ها هیچ خبری نبود. 
انقلاب فبروری ناقص سلطنت مشروطه در واقعیت و حاکمیت بورژوازی به صورت نظری بود. انقلاب پروس می رفت که سلطنت مشروطه را نظراً و حاکمیت بورژوازی را واقعاً به وجود آورد. از این که انقلابی اروپائی باشد، وسیعاً دور بود. انعکاس بی جان یک انقلاب اروپائی در یک کشور عقب مانده بود. به جای این که جلو تر از قرن خود باشد، از قرن خویش بیش از نیم قرن عقب بود. از همان ابتداء فرعی بود، ولی معروف است که معالجۀ بیماری های فرعی مشکل تر از بیماری های اصلی است و آنها به جسم لطمه زیاد تری می زنند. در این جا صحبت بر سر ایجاد  یک جامعۀ جدید نبود، بلکه بر سر تجدید تولد جامعه ای دور می زد که در پاریس مرده بود. انقلاب پروس حتی ملی - المانی هم نبود، بلکه از اصل، خصلت پروسی - ایالتی داشت. وبنی ها، کاسلی ها، مونیخی ها در تمام قیام های ایالتی گوناگون دیگر در کنار آن می دویدند و از آن سبقت می گرفتند. 
در حالی که انقلاب های ۱۶۴۸ و ۱۷۸۹ به خود چنان اعتمادی داشتند که خویشتن را در رأس آفرینش می پنداشتند، تمام غرور برلینی ها در سال ١٨٤٨ محدود به ایجاد پدیده ای می شد که از زمان خود عقب افتاده بود. نور انقلاب مارچ ١٨٤٨ مثل نور ستارگانی بود که زمانی به چشم ما ساکنان زمین می خورد که از مرگ منشأ تشعشع آن صد هزار سال گذشته است. انقلاب پروس مینیاتور چنین ستاره ای برای اروپا بود. همان طور که در هر مورد دیگر هم مینیاتور اصلش بود. نور آن، نورِ لاشۀ اجتماعی بود که از پوسیدگی اش زمان مدیدی گذشته بود.
 بورژوازی المان چنان به کاهلی، بزدلی و آهستگی رشد یافته بود که در آن لحظه که تهدید کنان با فئودالیسم و ابسولوتیسم رو در رو شد، خود را در مخاطرۀ پرولتاریا و تمام جناح های خلقی می دید که با پرولتاریا منافع و افکاری خویشاوند داشتند. او نه تنها طبقه ای را در قفای خود، بلکه تمام اروپا را دشمن وار برابر خود می دید. بورژوازی پروس برخلاف بورژوازی فرانسه ۱۷۸۹ طبقه ای نبود که مقابل نمایندگان جامعۀ کهن، سلطنت و اشرافیت وکالت جامعۀ جدید را به عهده داشته باشد. او به پایه یک صنف تنزل یافته بود. همان قدر علیه دربار بود که علیه خلق. با هر دوی آنها میل مخالفت داشت. در مقابل یکایک دشمنانش بی اراده بود. هر دو یا در مقابل او بودند و یا در قفای او و از آن جا که به جامعۀ کهن تعلق داشت، از ابتداء به خلق خیانت می ورزید و با نمایندگان تاجدار جامعه سازش می کرد. او منافع یک جامعه جدید را علیه یک جامعه کهن نمایندگی نمی کرد. او نمایندۀ منافع جدیدی در داخل یک جامعۀ فرتوت بود. سكان انقلاب را نه به این علت که خلق پشتیبان او بود، در دست داشت، بلکه از این رو که خلق او را به جلو هُـل می داد. ریاستش متکی بر نمایندگی ارادۀ یک دوران جدید نبود، بلکه بر سردمداری یک دوران اجتماعی فرسوده اتکاء داشت. قشری از دولت قدیم بود که در سر بیرون آوردن از خاک پیروز نشده و اکنونش تنها زلزله ای بر سطح زمین، یک دولت جدید پرتاب کرده بود. بدون اعتماد به خود، بدون اعتقاد به خلق، غرغر کنان علیه دست بالائی ها و لرزان در مقابل پائینی ها نسبت به هر دو جانب خودخواه و آگاه به خودخواهی خود بود. اعتدالی انقلابی و در برابر انقلابی ها اعتدالی بود. به شعائر خود ظن می ورزید. افکارش لاطائلات بود. از طوفان جهانی می ترسید، ولی آن را استتار می کرد. عاری از نیرو در همه جهات و دزد در همه جهت بود. دون صفت بود، زیرا که اصالت نداشت، ولی اصیل در دون صفتی بود. با امیال خود سوداگری می کرد. بدون اراده بود. بدون اعتماد به خود، بدون اعتقاد به خلق، بدون رسالت تاریخی پیر فرتوت مطرودی را می مانست که محکوم به آن باشد که نخستین ... جوانی یک خلق نیرومند را به شریان فرتوت منافع خود هدایت کرده و منشعب سازد. بدون چشم، بدون گوش، بدون دندان و بدون هیچ چیز ـ و بدین شکل بورژوازی پروس سكان دولت پروس را بعد از انقلاب ماه مارس در دست خود نهاده دید. (۵۱) 
و بدین صورت برندگان انقلاب المان نه بورژوازی، بلکه فورست های پروس و اطریش بودند. (۵۲) وقایع بعد از ١٨٤٨ المان دارای همان مشخصات وقایع سال های قبل از انقلاب بودند. با این تفاوت که اکنون روند رشد مسائل تولیدی کاپیتالیستی و مناسبات اجتماعی منطبق بر آنها با سرعت بیشتری جریان داشت و حتی جهش وار پیش می رفت. در همه رشته های تولیدی و اقتصادی پیشرفت های بزرگی حاصل می شد. (۵۳) دولت بورژوازی را از طریق اعطای امتیازات و اتخاذ تدابير حمایتی مجال رشد دائماً بیشتری می داد. ولی قدرت سیاسی را در دست خود نگاه می داشت. بورژوازی هم به نوبۀ خود کاری که خلاف این سازش باشد، انجام نمی داد. حتی زمانی هم که در مجلس اکثریت داشت ( ۱۸۷۰ ) و قادر بود که با استفاده از اهرم های مالیاتی و اعتباراتی تسلط خود را بر دولت اعمال کند، از این عمل تبری می جُست. (۵۴) او دیگر متحد ارتش، بورکراسی، اشرافیت فئودالی بزرگ، زمینداران جديد اشرافی و کشیشان شده بود. ترس او، هر چه پرولتاریا از رشد بیشتر و آگاهی طبقاتی بیشتر برخوردار می شد و مصمم به عنوان طبقه وارد میدان عمل می گشت، افزوده تر می گشت. (۵۵) 
بدین طریق حکومت و قدرت حاکمیت در دست کاست افسران و کارمندان باقی ماند. منشاء اجتماعی این کاست به ترتیب اهمیت خود کاست، اشرافیت کوچک، اشرافیت بزرگ و بورژوازی بود. حکومت ظاهری مشروطه و مثل دوران قبل از انقلاب خصلتی بناپارتیستی داشت. ولی حالا این بناپارتیسم در حال انتقال از شکل قدیمی به شکل جدید خود بود. دیگر به جای این که تعادل بین بورژوازی و اشراف فئودالی را حفظ کند، در پی حفظ تعادل بین بورژوازی و همه طبقات مالک از یک طرف و پرولتاریا از طرف دیگر بود. (۵۶) این بناپارتیسم وظیفه دیگر خود را کمافی السابق در باز کردن و باز نگاهداشتن راه گذار آهستۀ بقایای شیوۀ تولیدی فئودالی به مناسبات کاپیتالیستی می دید. (۵۷) اکنون شاهزاده ها، فئودال ها، و جنرال ها هم در اثر این سیاست و هم تحت تأثیر منافع بزرگی که از شیوۀ تولیدی جدید حاصل می شد، تبدیل به صاحبان سهام کارخانه ها شده بودند. لیست رؤسای شرکت های سهامی مملو از نام این گونه افراد بود. (۵۸) این ها همه نشانه های بورژوازی، کاپیتالیسم و دولت و جامعۀ المان بعد از انقلاب بودند. به قول لنین هنوز در سال ۱۹۱۸ با این که از نظر اقتصادی کاپیتالیسم در المان سلطۀ تقریباً کامل پیدا کرده بود، قدرت سیاسی در دست میلیتاریست ها، سلطنت طلب ها و سلطنت ظاهراً دموکراتیک باقی مانده بود. آزادی هائی که وجود داشتند، در نتیجۀ مبارزات پیگیر و آگاه پرولتاریا حاصل شده بودند و در به دست آوردن آن ها بورژوازی را سهمی نبود. بورژوازی المان هیچگاه در پی سرنگونی استبداد نرفت. روابط تولیدی کاپیتالیستی در این کشور به طور ریفورمیستی از بالا و بدون دخالت چندان بورژوازی و فارغ از ارادۀ مفلوج سیاسی بورژوازی تأمین یافت. او بدین طریق به هدف غائی خود نائل آمد. انقلاب بورژوازی بدون این که انقلابی دست و پا دار باشد، پیروز شد. طبقۀ کارگر المان خیلی زود با بورژوازی ای رو به رو شد که یک سره سر تسلیم در مقابل سلطنت فرو نهاده بود. از این رو، مبارزات طبقۀ کارگر در این کشور بیش از پیش خصلت سوسیالیستی به خود می گرفتند. موقعی که سیادت شیوۀ تولید کاپیتالیستی ـ از طریق ریفورم، از بالا و بدون انقلاب ظفرمند ـ همه جاگیر شد، جامعه دیگر از مرحلۀ انقلاب دموکراتیک بورژوائی خارج شده بود. بورژوازی – گر چه نه به طور مستقیم - حاکمیت سیاسی داشت. استقرار و مقصد این حاکمیت دیگر نمی توانست هدف سیاسی و اقتصادی جامعه باشد. سرنگونی این حاکمیت  و ایجاد سوسیالیسم هدف روند انقلابی جامعۀ المان بود.(۵۹)
ادامه دارد


توضیح: 
*ــ مقالۀ حاضر قبلاْ در " نامۀ پارسی" (ارگان تحقیقاتی کنفدراسیون جهانی واحد شماره ۱ - سال سیزدهم ۱۳۵۳) به چاپ رسیده است. از آن جائی که در این مقاله کوشش شده است تا با تکیه به نظریات رهبران جنبش کارگری جهان، "مسائل انقلاب دموکراتیک " مورد بحث قرار گیرد، انتشار مجدد آن را جهت استفادۀ آموزشی و فرهنگی مفید ارزیابی کرده و مبادرت به تکثیر آن کردیم. طبیعی است که این مقاله ضرورتاً منعکس کنندۀ کلیه نظریات ما نمی باشد.

کمیتۀ تدارکات برای تشکیل اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در سویدن
دی ماه [جدی] ۱۳۵۷ش