مـــعـــلـــم عــبــدالــــرســـول
۰۷ اکتوبر ۲۰۱۷



بـــه مـنـاسـبـت روز جـهـانـی مـعـلـم

سپاس استاد گرامی ام، سپاس مُدَرِسَم، سپاس معلمم

هر لحظه که از خودم حساب می خواهم، از خودم می پرسم، در زندگی چه کرده ام؟ چه کار خیری برای انسان و مردمم انحام داده ام؟ آیا انسان مثبت و هدفمندی بوده ام؟ صرف و صرف برای خود که زندگی نکرده ام؟ صرف برای خوردن و نوشیدن که زندگی به سر ننموده ام؟ در برابر میلیون ها انسان مظلوم که مرا تغذیه می کرده اند و ایشان به من از ناچیز ترین درآمد، امکان زنده بودن را مهیا می کردند، دینی داشته ام؟ مگر برای آنان حقی را اداء کرده ام؟ آیا صرف تن پروری و تنبلی که پیشه ام نبوده است؟ شب ها که به بستر راحت می لمیده ام، از خودم حساب می خواستم که روزی که سپری شد، یک روز عمری که گذشت، چه حاصل و ثمرش بود؟
آری، از خود حساب می خواسته ام و این حساب خواهی را همان معلم معظم من به من آموخته بود. خودش صبح ها خسته و نفس سوخته با بایسکل کهنه و بکس چرمی کهنه ترش، با شتاب خودش را به مکتب می رساند. معلوم بود که صبحانه ای هم نخورده است، معلوم بود که پولیس و مخبر رژیم هم به دنبالش است، رژیم از نیروی خفته در ایمان و آرمان این معلم نحیف و ناتوان در هراس بود، اما این معلمِ به ظاهر بیچاره چه عظیم بود چه بزرگ، که عظمتش را با صادق ترین فرزندانش تقسیم می کرد. او با توانائی و تمکین در صنفش صدا می زد. او تعقل و احساس نیک پنداری را با کلمات و جملات لبریز از انسانیت و مردم دوستی، گوئی در خون هر یک از شاگردانش زرق می نمود:
« می دانید فرزندان من! این کتاب کهنه که در دست من است، که در دست شماست، از کجا آمده است؟» بعد خودش پاسخ می داد:« نگاه کنید به آن کوه های وطن تان. این مکتب و کتاب از شیرۀ جان همین کوه های تان آمده است، از عرق جبین همین کوه های تان آمده است. کوه های زندۀ وطن شما، مردم تان هستند،. مردم تان همچو کوه های سربرافراشته اند که تمام هستی شما را با نیروی خود ایجاد کرده اند. این مکتب و کتاب و درس مفت و مجانی نیست، این عرق جبین عزتمند ترین انسان های وطن تان است که نادار ترین اند، که فقیر ترین اند؛ ولی همان هائی اند که مالک معظم همه دار و ندار این مرز و بوم اند و شما... شما فرزندان عزیز من! مدیون همین انسان های باعظمت وطن خود هستید. حق این وطن و مردمش بر دوش شماست، بر شماست که این حق را به نحوۀ احسن اداء کنید، لحظه ای هم این وطن و مردمش را فراموش نکنید، لحظه ای هم بیهوده، بی هدف، بی توجه به مردم و رسالت تان نفس نکشید. به همین لحاظ هر لحظۀ زندگی تان را در خدمت وطن و مردم تان بگذارید و به همین مقصد هر شب در پایان هر روز از خود حساب بگیرید، حساب بخواهید که چقدر مفید زیسته اید، چقدر حق تان را برای انسان، برای وطن تان و برای مردم تان پرداخته اید. این هدف را که زندگی شرافتمندانه نام دارد، از یاد نبرید...»
آری، من دست پروردۀ وفاکیش چنین معلمی هستم که تا آخرین نفس هدایاتش در گوشم طنین انداز است و هر لحظه مرا در راه صواب و نیکوئی رهنمون می گردد. من در پرتو همین ارشاداتش زیسته ام و همین اندرز ها و اندیشه های اوست که آرمان و طریق زندگی مرا ساخته است. من به شاگردی چنین استاد بزرگی مفتخرم. تا لحظۀ مردن برایش درود می فرستم که سپاس استاد گرامی ام، سپاس مدرس عالی شأنم، سپاس معلم شریفم!