زنـده یـاد داؤود سـرمـد ــ ارسالی: جعفر
۲۱ جون ۲۰۱۸
خـشـک مـغـز
کافر:
ای شیخ خشک مغز
ای بی خبر که در قفس تنگ ذهن تو
مرغ شکسته بال و پر، عنقای کور
در دانه های وسوسه و اضطراب و بیم منقار می زند
تا چند پرده های فریبندۀ خیال
مانند سایه ها
در پیش چشم تو دیوار می زند
تا چند می پزی
در کارگاه مغز تب آلود خویشتن
پندار خام را
تا چند می کنی
بیهوده زمزمه
در کنج های معبدِ فرسودۀ کهن
در گوش سایه ها
پندار خام را
ای شیخ خشک مغز
ای بی خبر ز راز نهان در کلام نغز
من نیز همچو تو
یک عمر پیش پای خدا سجده کرده ام
با یک جهان خلوص و نیت صفا سجده کرده ام
تا آن که عاقبت
تاریک خانه های خیالم فروغ یافت
آن وعده های پوچ و فریبنده را همه
یکسر دروغ یافت
در گوش هوش من
افسانۀ بهشت و جهنم دیگر مخوان
کهنه بساط شعبده بازی پوچ را
از پیش چشم من
جای دیگر کشان
زیرا که من دیگر
بی باورم به تسبیح بدستان خرقه پوش
بی باورم به کور تمیزان کند هوش
بی باورم به وهم
بی باورم به پوچ
بی باورم به هیچ
آن جوی های شیر
آن چشمه های شیر
در روضۀ بهشت
ارزانی تو باد
آن حور های مست
آن چلچراغ های زرنگار
آن میوه های خشک و تری را که چیده اند
در خوان وهم تو
مهمانی تو باد
اما هزار بار
افسوس من ز دل
بر این همه
یک بار چشم خویشتن
ای شیخ باز کن
تا نیک بنگری که این جا جهنم است
در کوچه های غربت این شهر مسکنت
کانون صد مرض
چندین هزار پیر و جوان ز غم تباه
صد ها هزار کودک معصوم و بی گناه
در موج های آتش و خون غوطه می زنند
در سنگلاخ رنج
بار هزار
آری !
اینجا جهنم است
باید که روز ها
باید که سال ها
باید که عمر ها
در کوره های سرخ تپیدن بسی گداخت
تا آن که زین جهنم سوزان بهشت ساخت
تکرار می کنم
باید از این جهنم سوزان بهشت ساخت!