فریدون مشیری ـ ارسالی: پویان
۱۶ فبروری ۲۰۱۸



ریـــشــه در خــاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا پدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خارخار ناامیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است.

***

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان‌کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است.

تو را با برگ ‌برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی‌رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه‌ های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والا تر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمأ جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده‌ست

خواهی رفت .

و اشک من ترا بدرورد خواهد گفت.

***

من این جا ریشه در خاکم

من این جا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من این جا تا نفس باقیست می‌مانم

من از این جا چه می‌خواهم، نمی‌دانم

امید روشنائی گر چه در این تیره‌گی‌ها نیست

من این جا باز در این دشت خشک تشنه می ‌رانم

من این جا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می‌ افشانم

من این جا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می‌خوانم

و می‌دانم

تو روزی باز خواهی گشت.