فـریـدون مشیـری ـ ارسالی ســروش
۳۱ جنوری ۲۰۱۷


تو نیستی که ببینی

 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

 چگونه جای تو در زندگی سبز است

 

 هنوز پنجره باز است

 تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

 درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

 به آن تبسم شیرین

 به آن تبسم مهر

 به آن نگاهِ پر از آفتاب می نگرند 

 

تمام گنجشکان

 که در نبودن تو

 مرا به باد ملامت گرفته اند

 ترا به نام صدا می کنند

 

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

 کنار باغچه

 زیر درخت ها

 لب حوض

 درون آینۀ پاک آب می نگرند

 

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

 طنین شعر تو در ترانۀ من

 تو نیستی که ببینی چگونه می گردد

 نسیم روح تو در باغ بی جوانۀ من

 

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

 به روی لوح سپهر

 ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام

 چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

 هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

 به چشم همزدنی

 میان آن همه صورت ترا شناخته ام

تو نیستی که ببینی

به خواب می ماند

 تنها به خواب می ماند

 

 چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

 تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

 به مهربانی یک دوست از تو می گویم

 تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

 جواب می شنوم

 

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

 به روی هرچه در این خانه است

 غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیدۀ من

 بجز یاد تو همه چیز را رها کرده است

 

غروب های غریب

 در این رواق نیاز

 پرنده ساکت و غمگین

 ستاره بیمار است

 

دو چشم خستۀ من

 در این امید عبث

 دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو  نیستی که ببینی...