مارگوت بیکل- ارسالی: نجیب ثاقب
۰۵ جولای ۲۰۱۸
بـر آنـم کـه زنـدگی کـنـم
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از این که پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم.
بر آنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من اند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابیم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،
تا روز ها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود.
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی ست ناشناخته
پرخار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفائی گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رود ها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبائی حیات.
اکنون مرگ می تواند
فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام.
* * *