نادر نادرپور ــ ارسالی: پویان
۱۰ مارچ ۲۰۱۸



بی خبر در راه سفر

من بی خبر به راه سفر پا گذاشتم
آگاهی از نیاز عزیزان نداشتم
های تهی می شتافتم
چون سوسمار مست به دنبال آفتاب
در زیر پنجه های ترم ،
ریگ های خشک
فریاد می زدند که ما تشنه ایم ، آب
شرمنده می گذشتم و آبی نداشتم
در زیر روشنائی لیموئی غروب

از خواب نیمروزی ، بیدار می شدم
از گوشوار نقره ای ماه می پرید
برق ستاره ای
مرغابیان وحشی فریاد می زدند
پس آن ستاره کو؟
من جز نگاه خویش جوابی نداشتم
در شهر ناشناخته ای پرسه می زدم
دیوار های شهر مرا می شناختند
اما ز آشنائی خود دم نمی زدند
گوئی نقاب ترس به رخساره داشتند
من جز سکوت خویش، نقابی نداشتم
ای ریگ های تشنۀ خورشید سوخته
این بار اگر به سوی شما رخت برکشم
از چشمه های آب روان مژده می دهم
ای کاروان وحشی مرغابیان شب
این بار اگر نگاه به سوی شما کنم
از کوکب سپیده دمان مژده می دهم
ای قامت خمیدۀ دیوار های شهر
این بار اگر به خلوت راز شما رسم
از روزگار امن و امان مژده می دهم
من با امید مِهرِ شما زنده ام هنوز
پیوند آشناءی ما ناگسسته باد
گر
فارغ از خیال شما زندگی کنم
چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد!