محمد رضا شفیعی کدکنی ـ ارسالی جعفر
۰۹ نومبر ۲۰۱۷



دریــــن شــب هــــا

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ‌ترسد


درین شب‌ ها
که هر آئینه با تصویر بیگانه ‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ ای سر و سرودش را


چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که می‌خوانی.


توئی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را


توئی تنها که می‌ فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.


بر آن شاخ بلند ای نغمه ‌ساز باغ بی‌ برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه ‌های خرد باغ در خواب اند


بمان تا دشت‌های روشن آئینه‌ها،
گل ‌های جوباران


تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.


تو غمگین ‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید


به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.


درین شب ‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد


و پنهان می‌کند هر چشمه‌ ای سر و سرودش را

درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که می‌خوانی.