شمس لنگرودی - ارسالی پ.وارسته
۲۲ جنوری ۲۰۱۷

 
چـــمــخــالــه

چمخاله.
آسمان درخشان.

-
مادر !
 
من یک ستاره می خواهم.
-
این ها مال خداست پسرم
تو باید ساکت بنشینی.

-
مادر!
 
می خواهم سوار قایقی بشوم
و همه دریا ها را بگردم.
-
دریا را اعتباری نیست پسرم
تا نیم ساعت دیگر خدا می داند که چه توفانی خواهد شد
بعد
   
دریا
       
تو را هم چون مرجانی با خود می برد
تو باید ساکت بنشینی .

-
مادر!
 
بگذار، بر ساحل نمناک، رو در روی فرشته گان بخوابم .
-
پسرم!
 
این ها که در لباس های معطر دهانۀ دریا را پر کرده اند
تو را با خود می برند
بعد
من
دیگر پسری ندارم
تو باید ساکت بنشینی.

-
مادر!
 
پیراهن روشنی مثل پیراهن این پسر می خواهم.
-
از ململ ماه و کتان ستاره ها برای تو پیراهنی می دوزم.
تو باید ساکت بنشینی .

آرام
دست در دست
               
به جانب خانه باز می گردند؛

مادر،
نسیم شکسته ئی، که رو به روی ستارۀ بختش آه می کشد.
پسر،
موج ستارگان و پیراهن روشنی
که بر زورق شوخ ساحل ناپیدا تاب می خورد...