شمس لـنگرودی - ارسالی: پ. وارسته
۰۷ اپریل ۲۰۱۸
اشعار کودکان
۱
چهار کودک
در سر سرای کتابخانه
می گریند
و گردباد جراحت
کتاب جهان را
پرپر می کند.
۲
با نان ماندۀ شب در دستش
از قعر مرگ برمی خیزد
خورشید تا شده را برمی دارد
و بر فراز سرش
تاب می دهد.
کودک!
فردا از آن توست.
۳
کودک
با غنچۀ سوزانی از زخم
بر پیشانی
و گلولۀ تلخی در گلو
در خون می تپد.
-کودک!
نامت چیست،
و خانه ات کجاست؟
(در شور جذبۀ رؤیایش لبخند می زند.)
-کودک!
نامت چیست،
و از کجا می آئی؟
(چهرۀ تابانش، در ماه
چون غنچه ئی
می شکفد.)
آه کودک، کودک، چه چهرۀ اندوه باری داری
چه قطرات هراسی با جانت آمیخته است
چه دکمۀ خونی
بر پیرهنت می درخشد.
می بینید اشباح؟ ارواح زرد! می بینید؟
این کودک نامش را هم نمی داند
گلوله های تان
اما، هزار چشمۀ توفانی در رگ هایش گشوده است.
ای غنچه های سرخ بشکوفید!
۴
چه لکۀ خونی است
بر چهرۀ کبود تو
کودک!
در خون تو
چه پردۀ زربفتی از تمام جهان است.
در چشم های تو
چه روح وحشی عصیانی
آواز ناتمام مرا
پایان می دهد.
آه کودک، کودک
اندوه تو
تمام جهان را ویران می کند.
•••