سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما)
۲۲نومبر ۲۰۱۷



نفیر شیادانهٔ "آزادی و عدالت" از گلوی تسلیم طلبانِ ابن الوقت
(۷)

تا فقر وغنا با هم در کشمکش و جنگ اند

اولاد بـــــنـی آدم آســوده نــخــواهــد شد

"فرخی یزدی"

شایان یادآوری است که با اشغال هندوستان توسط انگلیس و شکست آن کشور در جنگ "پلاسی" و برقرای سلطهٔ سیاسی " کمپنی هند شرفی" و تسخیر نظامی یعنی استقرار حکومت کاملاً انگلیسی در تمام ایالات هندوستان، روابط صادرات و واردات نیز در چنبرهٔ انگلیس درآمد و هند به معرض غارت و چپاول قرار گرفت. بالتبع نطفه های اولیهٔ صنعتی آن کشور"تولید محصولات کتانی" و سائر محصولات عمداً نابود شد.
بنیان گذار اندیشهٔ پیشرو عصر، در مقالهٔ "فرمان روائی انگلیس بر هند" گفته است: "این متجاوزان انگلیسی بودند که دستگاه بافندگی دستی و ریسندگی هند را شکستند. انگلیس کار خود را با حذف کتان هند از بازار اروپا آغاز کرد. سپس اجناس بافته را وارد هند کرد و سرانجام کشور اصلی و مادر محصولات کتانی را در کتان غرق کرد... ماشین بخار و علوم انگلیس، وحدت میان کشاورزی و صنعت را در سراسر خاک هندوستان ریشه کن کرد."(سرمایه)"انگلیس تمامی بافت جامعهٔ هند را از هم گسیخت و هیچ اثری از تجدید ساختمان آن هنوز به چشم نمی خورد. از دست دادن دنیای گذشته، بی آن که دنیای جدیدی به دست آورند، به فلاکت کنونی هند نوعی اندوه ویژه می بخشد و هندوستان زیر سلطهٔ انگلیس را از تمام سنت های کهن و تمامی تاریخ گذشته اش جدا می کند".
دیده می شود که انقلاب صنعتی و "جهانی شدن" سرمایه (که نولیبرال های ما تا این حد شیفته و دلباختهٔ آن هستند) چه بلائی بر سر کشور های ماقبل سرمایه داری آورده است. یعنی صنایع دستی آن ها را به نیستی کشانده و از تکامل طبیعی بازداشته است. اگر از یک جانب کشور های عقب نگهداشته به خاطر"تأمین مواد اولیه و فروش فرآورده ها" مورد تجاوز قرار می ریرند، از جانب دیگر استعمارگران برای تطمیع کارگران و جلوگیری از وقوع انقلاب کارگری در کشور خودی، به این عمل مبادرت می ورزند. چنانچه سیسیل رودرز، تسخیر مستعمرات را برای اجتناب از انقلاب اجتماعی در انگلستان لازم تلقی می کرد.
در مبحث پیش از این گفتیم که سرمایه با گسترش خود به بیرون، مناسبات اقتصادی و اجتماعی کشور های ماقبل سرمایه داری را منقلب کرد و آن کشور ها را در چنبر سرمایهٔ جهانی قرار داده و به مثابهٔ بازار فروش فرآورده های خود، قیمومیت و سلطهٔ به منتها درجه مستبدانه و جابرانه را بر آن ها تحمیل نمود. این عمل ستمگرانه منجر به عکس العمل خلق های زیرسیطرهٔ استعمار شد. به طور مثال: اولین جنگ افغان و دولت هند بریتانوی (۱۸۳۹ ـ ۱۸۴۲) و جنگ تریاک (۱۸۴۰) ؤ "شورش تایپه" در بین انگلیس و چین به خاطرنجات ازسلطه وقیمومی ت انگلیس درگرفت. این امر گردش سرمایه را درانگلستان ـ به نسبت به مخاطره افتادن بازار فروش و از دست رفتن منبع تهیهٔ مواد خام ـ به بحران و رکود مواجه می نمود. که در نتیجه زمینهٔ انجام "انقلاب اجتماعی" در انگلستان مساعد می گردید.
به منظور فهم بهتر این موضوع، ما قسمتی از مقالهٔ بنیانگذار "اندیشهٔ پیشرو عصر" را در بارهٔ "شورش تایپه" زیر عنوان"انقلاب در چین و کشور های مستعمره" که در سال ۱۸۵۳ نگاشته، می آوریم: "انزوای کامل شرط اولیهٔ ابقای چین کهن بود، آن انزوا که به وسیلهٔ انگلستان به شیوۀ قهری به پایان رسید، ناچار و گریز ناپذیر می بایستی به استحالهٔ چین کهن بینجامد. دقیقاً همچون تن مومیائی شده ای که از تابوت نفوذ ناپذیرش بیرون آورده شده و در معرض هوای آزاد قرار بگیرد. حال که انگلستان موجب انقلاب در چین گردیده، سؤال این است که آن انقلاب چگونه در موقع خود بر انگلستان تأثیر خواهد گذاشت، و از طریق انگلستان بر اروپا. پاسخ به این سؤال چندان مشکل نیست... اگر یکی از بازارهای عظیم انگلستان ناگهان منقبض شود، این امر ضرورتاً رسیدن بحران را تسریع خواهد نمود. اکنون شورش چینی ها برای حال حاضر باید دقیقاً این تأثیر را بر انگلستان داشته باشد".
مراد از "دولت ـ ملت"، دولت های ملی است که در قرن ۱۷ و ۱۸ در اروپا در حال شکل گیری بود و مقصدش از "مُدرنیسم و مُدرنیته"لیبرالیسم و نظام سرمایه داری است. "دولت محصول آشتی ناپذیری تضاد های طبقاتی است". اما تفسیر های به اصطلاح پُست مُدرنیستی، مستلزم وجود جامعه ای است که با خود آشتی کرده باشد، جامعهٔ بدون تضاد و برخورد. یعنی جامعهٔ ای بدون طبقات. پیش از این که به صحت و سقم و یا تازگی و کهنه گی مقولهٔ پُست مُدرنیسم بپردازیم ـ که حکیم جی با چنین شور و شعف یاددهانی کرده است ـ لازم است روی ترم و مقولهٔ ملت، مکث مؤجزی داشته باشیم.
ملت ها پیش از این که دولت های ملی اروپائی (سرمایه داری) عرض وجود کنند، نیز به مفهوم ناقص خود( در شرایط فقدان استقرار روابط نزدیک اقتصادی در بازار واحد ملی) وجود داشتند. اما نظام سرمایه " بیش از پیش وضع پراگندهٔ جمعیت، ابزار تولید و مالکیت را از بین می برد. بورژوازی جمعیت را متراکم کرده، ابزار تولید را متمرکز ساخته و مالکیت را در دست عده ئی محدود تمرکز داده است. نتیجهٔ ضروری این کار تمرکز یافتگی سیاسی است. ایالت های مستقل و یا ایالت های به سستی به یکدیگر پیوسته، با علایق، قوانین، حکومت ها و ضوابط مالیاتی جداگانه، گِل هم شده در داخل ملت واحد، قانون واحد، منافع طبقاتی ملی واحد، مرز های واحد و تعرفه های گمرکی واحد اجتماع کرده اند".
با توجه به فحوای برنامهٔ "ساما"، کشور ما از لحاظ شیوهٔ تولید و ساخت اقتصادی ـ اجتماعی در مرحله و حالت" نیمه فئودالی ـ نیمه مستعمره " و اکنون با توجه به اشغالی بودنش، "مستعمره ـ نیمه فئودالی" قرار دارد. همچنان اکثریت کشور های آسیا، افریقا و امریکا ی لاتین یعنی به اصطلاح کشور های "جهان سوم " نیز چنین وضعیتی را دارند. این کشور ها تا هنوز هم در مرحلهٔ ماقبل سرمایه داری به سر می برند و عمدتاً وارد شیوهٔ تولید سرمایه داری نشده اند. بناءً "قضیهٔ (دولت ـ ملت ها) و مدرنیته" در این کشور ها تا هنوز هم لاینحل مانده است. وی در صفحهٔ ۱۹ـ بسیار گنگ و مبهم ـ نیز گفته است که " کشور ما از این منظر در یک دورهٔ گذار قرار دارد. یعنی چیز هائی فروریخته و در پروسهٔ شکستن می باشد، ولی چیز هائی به صورت اساسی و سیستمایز [سیستماتیک] تا کنون جایش را پر نکرده و پا نگرفته است ...". پس قضیهٔ ( دولت ـ ملت ها) کماکان هنوز هم مورد بحث است (در آوان اشغال کشور ما توسط امپریالیسم امریکا، سردمداران کاخ سفید، به خاطر توجیه تجاوز و اشغالگری خود، و ادعای انجام " مأموریت متمدانانه" برای فریب جهانیان و مردم امریکا، وعدهٔ کذائی"ملت سازی"، "دولت سازی" و تطبیق پلان "مارشال" را دادند). اما اکنون که تشت رسوائی شان از بابت عدم تحقق این ترفند ها به زمین خورده، سردمدار جدید کاخ سفید (ترامپ) گویا برای اعادهٔ اعتبار از دست رفتهٔ شان، از تعمیل آن "وعده" ها شرمسارانه استنکاف ورزید. یعنی"پس از باد رفتن چهار زانو زدن"! حالا به وضاحت فهمیده می شود که ابراز نظرحکیم جی مشعر بر این که "امروز بحث پُست مُدرنیسم و پُست (دولت – ملت) مطرح می باشد"، یک تئوری خلاف واقع است.
اگر از بحث روی نظرات " روشنگران" و اتوپیست ها ـ که مسائل را بدون ملحوظ داشتن بستر اجتماعی آن در مغز و عقل  خود حل و فصل می نمودند و بی توجه به تفاوت های طبقاتی، خواهان آزادی بشریت بودند ـ بگذریم؛ تئوری "پُست(دولت ـ ملت)"پُست مدرنیست ها(تصویر خیالپردازانهٔ جامعهٔ بدون تضاد و برخورد) چیز تازه ای نیست. بلکه توسط نظریه پردازان سرمایه و "تجدیدنظرطلبان" بین الملل دوم با ماست مالی خصلت امپریالیسم ـ همان خصلت ارتجاعی که توسط کائوتسکی آرایش می شد ـ عنوان شده است. زیرا که تئوری اولترا ـ امپریالیستی وی، امپریالیسم را"صلح جو" معرفی می نمود. کائوتسکی صدا سرمی داد که مشارکت سرمایه مالی می تواند "رقابت را محو کند"، "خلع سلاح را به انجام برساند". این گفته ها چیزی جز "تسکین توده ها به وضع بی نهایت ارتجاعی" نبود.هکذا تجدیدنظرطلبان خروشچفی مانند سلف خود کائوتسکی، بیشرمانه فریاد می زدند که ما در دوران "گذارمسالمت آمیز"، "همزیستی مسالمت آمیز" و "رقابت مسالمت آمیز" به سر می بریم. آن ها مدعی بودند که دوران ما دوران امپریالیسم و انقلابات کارگری نیست و این تئوری اکنون از مُد افتاده است. یعنی حقانیت اندیشهٔ کارگری گویا زیرسؤال رفته است.
از دو دههٔ اخیر قرن بیستم بدین سو نولیبرال ها، پُست مُدرنیست ها و دیگر نظریه پردازان مدافع سرمایه نیز می خواهند با حربهٔ جدید (جهانی شدن سرمایه) و پایان ضرورت دولت های ملی، زحمتکشان جهان را فریب دهند. و آن را نوعی امتزاج و ادغام سرمایه ها می دانند که به جای امپریالیسم، دست "نامرئی" بازار بر آن فرمان روائی می کند و مفهوم امپریالیسم دیگر کهنه شده است. که در نتیجه رقابت بین کشور های امپریالیستی دیگر قابل توجیه نیست. طبعاً انگیزه ای که بتواند باعث جنگ بین آن ها گردد، نیز از بین رفته است. هکذا دولت های " جهان سوم" جزء حلقهٔ این سیستم گردیده و از حمایت صنایع داخلی خود دست می شویند. مایکل هارت و انتونیو نگری در کتاب خود موسوم به "امپراتوری" می نویسند: "نه تنها استعمار قدیم به مفهوم گسترش حاکمیت دولت های اروپائی به سرزمین های دیگر و کنترول مستقیم سیاسی آن ها به سر آمده، بلکه استعمار جدید به مفهوم سلطهٔ اقتصادی و استثمار کشور های سه قاره توسط کشور های اصلی صنعتی، نیز از میان رفته است... پدیدهٔ "امپراتوری"، هم استعمار قدیم و هم امپریالیسم را از سر گذشتانده است، چرا که اگر امپریالیسم موجب "جدائی" سرمایه ها می شد، "امپراتوری" این سرمایه ها را همگون می کند و در هم می آمیزد". این امر به قول جورج بوش اول مستوجب یک "نظم نوین جهانی" است.
نظام سرمایه همواره خواب محقق شدن " دولت جهانی سرمایه" یعنی دولتی برای کل نظام سرمایه را در سر می پروراند. اکنون با ترفند جهانی شدن سرمایه می خواهد " نظام فراملتی" را که در واقع منظورش همان " دولت جهانی سرمایه" است، بر کل جهان مستقر شود. تئوری " پُست (دولت ـ ملتِ) " پُست مُدرنیست ها ـ که حکیم جی با ولع و اشتیاق فراوان از آن یاددهانی می کند ـ در واقع همین " نظام فراملتی" و یا به تعبیر مایکل هارت و انتونیو نگری "امپراتوری" نامرئی است.
پیشوند "پُست" در مقولهٔ پُست مُدرنیسم (Postmodernism)به معنای تأخُر  نیست، زیرا که ـ علی الرغم زدن مهر   "چپ" بر  آن ـ در  واقعیت امر، ادامهٔ مدرنیسم است.  پُست مدرنیسم مدعی انجام وظائف و  اموری است که مدرنیسم می بایستی انجام می داد.  پُست مدرنیسم (پسانوگرائی) به اعتقاداتی اطلاق می گردد که جاگزین برخی انگاشت های بنیادین مُدرنیسم گشته و یا در حال جاگزینی آن می باشد.‍ به پنداشت نظریه پردازان مدافع سرمایه گویا مفهوم پُست مُدرنیسم به دوره ای اطلاق می گردد که جامعه از تفکرات مُدرنیته پرهیز نموده و افکاری را جذب می کند که محدودیت ها و ممنوعیت های آن را به انتفاد می کشند. یعنی گویا خواهان یک سرمایه داری اصلاح شده هستند.
مُدرنیسم و پُست مدرنیسم پشت و روی یک سکه (نظام سرمایه) اند. پُست مُدرنیسم یک راه نجات سرمایه از مخمصه و بن بست سرمایه و در صدد اصلاح آن است تا بتواند به حیات خود ادامه دهد. بدین ملحوظ آن را بدیل مُدرنیسم نشان دادن، فوق العاده گمراه کننده و اغواگرانه است. تفکر پُست مُدرنیسم درغیاب ملحوظ داشتن تضاد ها و امتیازات طبقاتی، و عدم التفات و توجه به بدبختی ها و سسیهروزی ها ـ روز تا روز رو به فزونی ـ کارگران و زحمتکشان، در صدد پالایش "گندیدگی" نظام سرمایه است. 
اکنون که حکیم جی با تَبَختُر، دیگران را به نسبت بی اطلاعی از این تحولات و به ویژه از "نظم نوین جهانی" و تئوری پُست مُدرنیسم سرزنش می کند، خودش از اظهارات صاحبان اصلی این "نظم" بی خبراست. "پال ولفوویتز"، طرّاح ستراتژی پنتاگون در زمان جورج بوش اول، اهداف " نظم نوین جهانی " را از این قرار خلاصه می کند: " ایالات متحده باید رهبری لازم برای برقراری و محافظت از چنان نظم نوین جهانی داشته باشد که بتواند به رقبای بالقوهبفهماند هوس دنبال کردن نقش بزرگ تر یا موضع تهاجمی تر را برای دفاع از منافع مشروع خود در سر نپرورانند... ما باید وسائل و ابزار لازم برای مقابله و دفع رقبای بالقوه را حتی اگر بخواهند هوس یافتن نقشی بزرگ تر، چه منطقه ئی و چه جهانی، را در سرب پرورانند، در اختیار داشته باشیم... برای رسیدن به اهداف فوق، تجدید حیات قدرت نظامی مؤثری ضروری است، چرا که وجود چنین قدرتی به طور ضمنیبه این رقبای بالقوه خواهد فهماند که حتی امید آن را نخواهند داشت که به آسانی و سریعاً بتوانند به موضعی برتر در سطح جهانی دست یابند". (نیویارک تایمز، ۸ مارچ ۱۹۹۲، صفحهٔ اول)
ادامه دارد