دکتور ژان زیگلر مترجم: حبیب جلیلی کهنه شهری
چاپ اول ترجمه از زبان آلمانی به فارسی ۲۰۱۶
تلخیص و ارسال: نجـیـب ثـاقـب
۰۲ اپریل ۲۰۱۷



(۱۲)جامعه شناسی نظم جهانی انسان ستیز

علم و ایدئولوژی:

۱. خطای ماکس وبر:
تضاد ایدئولوژی و علم نتیجۀ یک پروسۀ تاریخی است. در طول قرن ها، دستآورد های علمی و آزمایشی، فقط با تلاش و زحمت فروان خود را از قیمومیت کلیسا رهانیده است. علم زمان که برای خود قاعده و قانون گذاشت و در واقع یک معرفت شناسی فردی خود تعیین کرد، خود را به عنوان یک پراتیک مستقل و قبل از همه به عنوان یک پراتیک که ظاهراً فارغ از هر نوع بار زاید ایدیولوژیک است، به کرسی نشاند.
ما چه گونه می توانیم علم را تعریف کنیم؟ از راه جستجوی حقیقت. علم در جستجوی حقیقت است. زمانی که علم توانست تعریف خود از حقیقت را علیه مذهب، کوسموگنی ها و ایدئولوژی به کرسی بنشاند، مستقل شد. دانشمندان مدت مدیدی بر این باور بودند که تعریف شان از حقیقت هیچ ارتباط با فرضیات ایدئولوژیک ندارد. به بیان دیگر: قواعدی که آن ها برای تحقیقات و نتیجه گیری های شان می گذاشتند، تضمین می کرد که آن ها به آن دست یافته باشند، ضبط می کنند. این باور امروزه رنگ می بازد: مشکلات مهم و جدی که امروز در تحقیقات هسته ئی، بیولوژیک، طبی، داروئی، کمیائی، روانشناسی و دیگر حوزه حای تحقیقاتی خود را نشان می دهند، ما را مجبور به نگرش دیگری می کنند. درک برای فهمیدن این که حقیقت چیست، به تدریج تغییر می کند. به مرور زمان دانشمندان بیشتری متوجه خصلت پارا دایمی  مفهوم حقیقتی می شوند که باید به آن بپردازند. آن ها به این نکته پی می برند که سیاست و اقتصاد شاخص ها برای مشروعیت مفهوم حقیقت را دست کاری می کنند.
ایدئولوژی و علم که هر دو مقولۀ معرفت اند، نه تاریخ یکسان دارند و نه دارای موقعیت اجتماعی برابر هستند. ایدئولوژی قبل از همه یک چهار چوپ مرجع برای کنش جمعی و همین طور هم فردیی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی انسان است؛ اما اگر ایده ها، حتا ایده های اشتباه هم توسط انسان ها تصاحب شوند، آنگاه ایدئولوژی به یک نیروی مادی که واقعیت را تغییر می دهد،  مبدل می گردد. از طرف دیگر، علم هم یک پراتیک شناخت و دیگرگون کردن واقعیت از طریق آزمایش کردن می باشد. امروز - حد اقل در فرانسه، ایتالیا و آلمان - در بحث و جدل ها در باره ایدئولوژی و علم در جامعه شناسی، اصول بنیادین(Axiom) و قضایای(Theorem)  مطرح شده از ماکس وبر خیلی مطرح هستند. وبر در دو سخنرانی اش در سال ۱۹۱۹م در مقابل دانشجویان در مونیخ - علم در نقش شغل(۱) - بین دو اشتغال و دو تصویر اخلاقی که به ظاهر در قطب مخالف هم قرار دارند، تفاوت می گذارد. طبق نظر وبر محقق و یا عالم از یک اخلاق عینیت تابعیت می کند. هدف او پدید آوردن اصول است که تا حد امکان به واقعیت حقایق نزدیک می شوند. بدین ترتیب بالاترین هدف فعالیت علمی، دستیابی به حد اکثر انطباق اصول با ابژه است. محقق تنها یک اقتدار را می شناسد: آرزوی راهیابی و پیشروی به درون حقیقت و ندای زایل ناشدنی  وجدان شخصی اش. اما درست برعکس یک سیاستمدار و یا یک ایدئولوگ: او از یک فرمان کاملاً دیگری تابعیت می کند، از فرمان بازدهی. (Effzienz)  بالاترین هدف او نه شناسائی جهان که استیلاء بر آن حاکم است، تا آن را دگرگون کند. او برای این کار اصول و نمادین را تهیه و تنظیم می کند که می تواند انسان ها را بسیج کرده و گروه هائی از انسان های همفکر را سازماندهی کند . ایدئولوژی خواستار وفاداری از روی یقین و باور است و علم خواستار وفاداری از طریق شواهد و مدارک. گروه های که توسط اخلاق ایدئولوژی هدایت می شوند، کارکرد شان دیسپلین است. اگر یک عضو به تحلیل دیگری از واقعیت برسد که با تحلیل اکثریت از واقعیت مغایرت دارد، دغدغه خاطر خود را سرکوب کرده و تن درمی دهد. او بنا را بر این می گذارد که واحد مبارز در گروه، توانایی عمل آن و سرعت عملش مهم تر از برداشت های فردی وی از واقعیت هستند.
ماکس وبر نمونۀ تمام عیار روشنفکر لیبرال بود. او تز های مارکسیستی را شدیداً رد می کرد. او به عنوان یک نویسندۀ پرنفوذ و کسی که از کار های خود به شور و هیجان می افتاد. نگران تردد و دودلی سیاسی، فلسفی و حیات بسیاری از دانشجویان و همکارانش بود. دولت سوسیال دموکرات، تازه انقلاب آلمان را درهم شکسته بود. زمان، زمان جمهوری وایمار بود. بر سر نسل جوان، انبوهی از ایدئولوژی های ضد و نقیض نازل شده بود. جواب ماکس وبر چه بود؟
آموزه ای که بین علم و ایدئولوژی تفاوت می گذاشت و یک سلسله مراتب غلبه ناپذیری بنیان نهاد. از نظر او علم به حقیقت می رساند، اما ایدئولوژی با در نظر گرفتن شعار های رهبر، به بسیج گروه ها و منزوی شدن فرد منتهی می شود. ژولین فرویند(Jules Freund) و ریموند آرون (Raymond Aron)طرفداران سرسخت آموزه های ماکس وبر در فرانسه و راینهارد بندیکس (Reinhard Bendix) مهم ترین هواخواه وی در امریکا، در افکار وبر قبل از همه چیز، افکار حافظ منافع و ارزش های سنتی لیبرالی را می بینند: آزادی بیان، میل به درک جهان، بررسی انتقادی اظهارات ایدmولوژیک.
من با آرون، فرویند و بندیکس اتفاق نظر ندارم و تأثیرات مستقیم را که آموزه های وبر در کله های جوانان المانی آن دوره داشت، به گونه ئی دیگر ارزیابی می کنم: تئوری وبر ” دو نوع اخلاق با ارزش های متفاوت”، در حقیقت هرگونه تلاش سیاسی فردی روشنفکران جوان آلمانی را خفه کرد و بدین ترتیب وی در مورد تراژیدی دانشگاه آلمان نقش عمده داشت. دانشگاه آلمان تا سال ۱۹۳۳م محقیقین برجسته ئی بیرون داده بود، اما غالباً آنان - به استثنای جامعه شناسان مکتب فرانکفورت و محقیقین کمونیست مثل والتر مارکوف (Walter Markov) ; ارنست بلوخ (Ernst Blokh)  و بعضی از لیبرال های مثل فرانس بوهم(Frantz Bohm) -  نظاره گران بی عمل ظهور و عروج هیولای نازیسم بودند. خیلی ها مثل مارتین هایدگر (Martin Heidegger)، حتا از روی باور و اعتقاد در خدمت رژیم هیتلری بودند.
اگر اندکی بر افکار مارتین هایدگر مکث کنیم، او در سایۀ اثر اصلی اش "هستی و زمان"  (Sein Und Zeitgeist) که در سال ۱۹۲۷م انتشار یافت، در زمان به قدرت رسیدن هیتلر، یکی از مشهور ترین فیلسوف های آلمان بود. زنش از زمان تأسیس حزب نازی عضو آن بود. آن گونه که نامه نگار هایش با کارل یاسپرس و هانا آرنتو و دیگران نشان می دهد؛خود او خیلی زود به سمت ایدئولوژی نازیستی تغییر جهت می داد. در سال ۱۹۳۳م به عضویت حزب درآمده و در همان سال رئیس دانشگاه فرایبورک (Freiburg)  شد. او در آنجا با صلیب شکسته بر روی یقه اش، ریاست دیس اکادمیکس" جشن و تعطیلات دانشگاهی" را به عهده داشت. آوازه و شهرتش او را در سال ۱۹۴۵م از یک مجازات سنگین نجات داد، اما موقتاً از درس دادن در دانشگاه محروم ساخته شد.
رفتار مارتین هایدگر غیرعادی نبود: بسیاری از محقیقین دیگر آلمان هم با نازی های نسل کش همکاری می کردند و یا حداقل در برابر جنایات نازی ها بزدلی بی پایانی را از خود نشان دادند، اما این رفتار شان عواقب وحشتناکی در پی داشت: راندن و طرد کردن دانشجویان یهودی و استادان یهودی از دانشگاه های آلمان و بعد ها کشتار دسته جمعی آن ها، تنها با مخالفت نسبی از طرف هم دانشجویان و  همکاران شان رو به رو شدند.
علیرغم این، همه وابستگان دانشگاهی، همدستان فعال و غیرفعال ظالمان نازی نبودند. استثناآت حـــــــدوداً مثل تشکیلات گلاب سفید(White Rose) که دانجویان و استادان دانشگاه مونیخ عضو آن بودند، وجود داشت. در شش بیانیۀ که آن ها بین سال های ۱۹۴۲م و ۱۹۴۳م در هزاران نسخه در دانشگاه ها و دبیرستان های جنوب آلمان پخش کردند، به مقاومت بر ضد رژیم نازی هیتلر فراخوان دادند، تا آن که سرایدار دانشگاه مونیخ آن ها را لو داد. گشتاپو(پولیس مخفی آلمان نازی) آن ها را زندانی و شکنجه کرد، و سردمدار گروه - دانشجویان به نام های هانس و صوفیه شول (خواهر و برادر)، الکساندر شمورل، ویلهلم گراف و کریستف پربست و همین طور هم استاد فلسفه کورت هوبر- در طول سال ۱۹۴۳م در زندان اشتادلهایم (Sradelheilm) مونیخ به گیوتین سپرده شدند. بعد از درهم کوبیدن "روز سفید"، نیرو های هوائی انگلیس در سرتاسر آلمان میلیون ها نسخه از بیانیۀ شماره شش آن ها را به پائین ریخت.
در ضمن تئوری تضاد بین علم و ایدئولوژی، آنگونه که ماکس وبر آن را بیان کرده است، عمل نمی کند. این تئوری ظاهراً بدون قصد، اما در واقع عمداً مسألۀ جامعه پذیری (Sozialisierug) محقق را نادیده می گیرد. وجدان فردی - جایگاه اخلاق عینیت، بالاترین اتوریته و آخرین مرجع فرایند شناختی- هم در بیشترین بخش خود، محصول جامعه پذیری شرطی، تاریخی و وابسته است. وجدان یک محقق از آسمان نیفتاده است. این وجدان، یک آگاهی تاریخی همراه با "وجدان فردی" است، که در بالا از آن سخن رفت. برخلاف آن چیزی که وبر،آرون، بندیکس، فروید و شاگردان شان فکر می کردند، هیچ "دانش درخود" وجود ندارد. هر شکل تفکر، از جمله تفکر علمی، توسط اشکال متفاوت تشکل های اجتماعی، که ذهن متفکر آن ها را پدید می آورد، زیر پا گذاشته می شود. این ذهن، یک ذات و سرشت عملی است و نمی تواند در این خلاصه شود که توان درک و فهم چیز ها را دارد. این ذهن با پا گذاشتن به جهان، آن را تغییر می دهد. الهام ذهنی (Subjektive Intuitionen) در این مرحلۀ اول، اهمیت ثانوی دارد. درک واقعی ابژه، یعنی نزدیکی حداکثر مفهوم به ابژه - جریانی که به باور من فعالیت علمی را تشکیل می دهد- در واقعیت اجتماعی موجب تغییرات می شود که در کنترول کسی که بانی آن است، نیست. اضافه برآن، این تأثیرات می توانند موجب تغییرات شودند که برای بانیان شان نه قابل پیش بینی هستند و نه آن ها خواستار این تغییرات بوده اند. در این جا به مثال هگل و نگرانی های پادشاه پروس که در فصل اول آورده ام، ارجاع می دهم.
به همین خاطر بایستی ارجهیت درک فردی را آن گونه که ماکس وبر آن را فرض قرار می دهد، رد کرد. درک واقعیت های اجتماعی - یعنی پروسه "به وجود آوردن نظم" استدلالی (discursive) و بیان کردن آن نظم با نماد های متناسب - تنها به به کار بردن توانائی های تحلیلی و منطقی محقق بستگی ندارد، بلکه به همان گونه هم به  چگونگی و ادغام کردن محقق در جامعه وابسته است. جامعه شناسی - و این در مورد هر علم دیگری هم صادق است- یک سیستم مرجع تغییر ناپذیر نیست که به واسطۀ آن تمام اتفاقات اجتماعی، خواه همزمان، خواه در زمان دیگر(Synchron,Diachronic) ، معنی و مفهوم خود را به دست می آورند. جامعه شناسی، بدون حدود و مرز حقیقت در مورد جهان را  بیان نمی کند، اما از شرایط مادی و از جهت های نمادینی(symbolische,Modalitaten) که تعیین کنندۀ تولید حقیقت هستند، سخن می گوید.
رابطه میان ایدئولوژی (ایدیولوژی مترقی و ایدئولوژی ارتجاعی) و علم در طول تاریخ گوناگون و پیچیده بوده است، مثلاً از زمان ارسطو و بطلمیوس تا تفتیش عقاید و ایجاد ممنوعیت از طرف کلیسای کاتولیک علیه طرفداران جهان بینی کوپرنیک، به محاکمه کشانیدن دکتر گالیله ، دانشمند توسکانییائی، پیگرد شدید شاگردان شان و تاکنون علیه علمپروران و جهان بینی مترقی در جریان است.
شعری از "برتولت برشت"زندگی گالیله(۲)

پیروزی گالیله

دکتر گالیله سر رسید.

کتاب مقدس را دور انداخت، دوربینش را میزان کرد و به جهان پهناور نظر افکند.

به خورشید گفت: بر جای بمان،

به کاینات گفت:

باید کاملاً به نحو دیگر بگردی.

از این پس دیگر خاتون است که باید به دور خدمتکار بگردد.

...

بر پا خیزید و معلومات ناچیز خود را روی هم بریزید.

از دکتر گالیله ئی نیکدل

الفبای خوشبختی در کره خاکی را یاد بگیرید.

همیشه آدم ها مجبور بوده اند پشت خم کنند .

پس کیست که نخواهد ارباب خود باشد.

 

ادامه دارد


پا ورقی ها :

 (۱) -Max Weber,"Wissenschaft als Beirut","Politik als Beruf",in "Studienausgabe der  Max Weber-Gesamtausgabe",hrsg. Von Wolfgang J. Mommsen, Abt. 1, Bd. 17,tubingen 1994

(۲)اقتباش ترجمه شعر برتولت برشت از: https://drive.google.com/file/d/0B7dOi8o38S_HTHpOVXJyZWIqQkk/edit page 239 and 241