دکتور ژان زیگلر(Jean Ziegler)مترجم: حبیب جلیلی کهنه شهری
چاپ اول ترجمه از زبان آلمانی به فارسی ۲۰۱۶
تلخیص و ارسال: نجـیـب ثـاقـب
۰۵ فبروری ۲۰۱۷



(۴)جامعه شناسی نظم جهانی انسان ستیز

روشنفکر به چه درد می خورد؟
طبق تعریف، روشنفکر(و بدین ترتیب جامعه شناس) براندازنده و ضد سیستم است.
هدف کار او درک و فهم واقعبینانۀ یک ابژه است. قصد ذهنی سوژه مورد نظر هر چه هم که باشد، درک و فهم یک ابژه همیشه عمل براندازنده و ضد سیستم است. یعنی عملی که با استراتیژی های اجتماعی صاحبان قدرت دچار کشمکش می شود. جامعه شناس در عین این که چگونگی به وجود آمدن ساختار های یک جامعه، سیستم های خودتفسیری جامعه و همین طور ادعا های بدون تناقضش(apodiktische behauptungen) را نشان می دهد، همزمان هم استراتیژی های به وجود آورنده آن و نیروئی را در زمان به وجود آمدنش دست به کار بوده اند، افشا و برملا می کند. در یک کلام: بیان امکان پذیری و انکار ناپذیزی ساختار ها. هیچ صاحب قدرت تاب تحمل آن را ندارد.
مثالی از ماکس هورکهایمر(Max Horkheimer): ناپلیون در سرزمین پروس پیشروی کرده و در آنجا ایده های جمهوری خواهانه، حقوق بشر، حاکمیت خلق و اصل حق شهروندی را ترویج داده بود. ارتش فرانسه در سال ۱۸۱۳میلادی در شهر لایپزیک شکست خورد. پادشاه پروس دو باره سلطنت مطلقه را برقرار کرد. سلطنت در شهر پوتسدام پیروزی خود را جشن گرفت، اما پادشاه با یک مشکل رو به رو بود: او می بایست دانشگاه برلین را مرمت می کرد، ولی قبل از همه به فکر مهمترین دانشکده یعنی دانشکدۀ فلسفه می بود. او برای این کار در تمام شهر های آلمان اطلاعیه صادر کرد که در جست و جوی یافتن فیلسوفی است که بتواند” نطفۀ ایده های فرانسه ئی” یعنی ایده های جمهوریخواهانه و تمام تفکرات را که روح و ذات دانشجویان بدان مسموم شده است، ریشه کن کند. در شهر هایدلبرگ، مبلغان پادشاه به گیورگ هگل شخصیت تیزبین و برجسته برخوردند. مرتجع تمام عیار که به پیروزی پادشاه و تفکر استبدادی و این که سلطنت یک موهبت الهی است، اعتقاد داشت و شدیداً بر این باور بود که دولت مطلقه باید بر فرد ارجحیت داشته باشد. هگل از وضعیت موجود اصلاً ناراحت نبود. طوری که پادشاه پروس او را به برلین فراخواند، تا به دانشجویان، وفادار به پادشاه را آن گونه که شایسته وی است، بفهماند و آن ها را علیه مخالفت سیاسی مصئون کند. هگل در این راه تمام همت و استعداد خود را به کار گرفت و دولت پروس را به عنوان "واقعیت ایده ال اخلاقی"(Wirklicheit der sittlichen Idee) بر روی زمین اعلام کرد. اما تفکر چیز فوق العاده ی است. هگل برای توجیه دولت پروس می بایست دانشجویان را چنان تربیت می کرد که آن ها بر یک جانبه بودن و محدودیت های فهم و درک متعارف انسان غالب آمده و در آن ها شناخت و معرفت را در ارتباطات متقابل میان مفاهیم و روابط عینی به وجود می آورد. او گذشته از این، باید به دانشجویان یاد می داد که تاریخ انسانی را با ساختار پیچیده و ضد و نقیض اش درک کرده و تفکر آزادی و برابری در زندگی خلق ها را پیگیری کرده و دریابند که این خلق ها به فنا خواهند رفت، اگر نامتناسب بودن اصول آن ها، خود را اثبات کرده و زمان اشکال نو اجتماعی فرا رسیده باشد. برای دولت پروس این واقعیت که هگل می بایست به دانشجویان خود تفکر تئوریک را بیاموزد، از هر لحاظ عواقب دو پهلویی در برداشت. به این نهاد مرتجع از این طریق بیشتر ضربه وارد شد، تا این که از ستایش خود نفع برده باشد. در کشاکش منطق و ارتجاع، منطق در موقعیت ضعیف قرار دارد. هنوز ده سال از مرگ هگل( کرسی این دانشکده تا به آن زمان خالی بود) نه گذشته بود که پادشاه برای خود جانشینی منصوب کرد. جانشین که می بایست با تخم تفرقۀ آئین وحدت هگلی(Drachensaat Des Hegelschen Pantheismus)" و علیه "تکبر و تعصب مکتبش (die AnmaBung und Fanatismus seiner Schulz)" مبارزه کند.”
این پرسش که یک روشنفکر دقیقاً به چه دردی می خورد، بالاجبار پرسش های دیگری را پیش می کشد. نگاهی به چند تا از این پرسش بیفگنیم. یک جامعه شناس هم مثل هر روشنفکر دیگری یافته ها و آگاهی های جدید را در جامعه مطرح می کند، اما او بر خلاف، مثلاً یک متخصص فزیک هسته ئی، هیچ کنترول بر روی به کار گیری این یافته ها و آگاهی ها، و همین طور هم به روی این که نفر سوم از روش های تحقیقاتی وی چه استفاده کند و دانش مشکل سازی را که او خلق کرده است، ندارد. بدین ترتیب جامعه شناسان با مصاحبه با گروه کوچکی از افراد که با دقت تمام از میان یک کلیت بزرگ انتخاب شده اند، روش تحقیقاتی خیلی دقیق به وجود آورده اند. با این روش ها، امکان آشکار و برملا کردن (و به کار گیری) انگیزه های ناخود آگاه جمعی(unbewusste kollektive motive) کل یک جامعه میسر گشته است. جامعه شناس در سایۀ این شناخت و آگاهی می تواند، علاوه بر دستیابی به پاسخ های ذهنی افرادی که از آنان مصاحبه شده است، انبوهی از رفتار هائی که تکرار می شوند و باور ها و اعتقادات جاافتاده ای که فرد مصاحبه شونده در هنگام مورد پرسش قرار گرفتن، اصلاً تمام و کمال به آن ها آگاه نیست، پی ببرد.
این روش ها در کل به درد بخور هستند و باعث شناخت بهتر ما از عملکرد واقعی و حقیقی جامعه می شوند، اما به کار گیری همان روش های تحلیلی برای پی بردن به انگیزه ها می توانند عواقب فاجعه بار داشته باشد، مثلاً زمانی که برای پی بردن به این که بهترین راه فروش سیگار به جوانان چیست، به کار گرفته شوند. تراست ها و شرکت های بزرگ برای این کار جامعه شناسی را به خدمت می گیرند که با تحقیقات علمی سعی در سر درآوردن از این نکته اند که سیگار با چه انگاره(Image) ئی به بهترین شکل به افراد مصاحبه شده و به افرادی در سنین مشخص و درآمد های مشخص و غیره قابل فروش است.
زمانی که انگاره تعیین شد، انگاه بازاریاب های شرکت به تصویر های ناخودآگاه انگیزشی گروه انتخابی شکل می دهند. نتجه: به تمام در و دیوارهای شهر های ما پوسترها، بیلبوردهای رنگی چسپانیده می شود که در آن ها دخترهای جوان نیمه لخت، کابوی های ورزشکار و یا افرادی در جلو دیسکوتک ها که درعقب شان طبیعت آفتابی و یا جشن و سرور پرتجمل و پرهیجانی در جریان است، سیگار تعارف می کنند. سیگاری هائی که به خاطر شان سال ها بعد صد ها هزار انسان با دچار شدن به سرطان ریه می میرند. با یک مثال دیگر که نشان می دهد چه گونه روش های تحقیقاتی در مورد انگیزه های ناخودآگاه جمعی، با روش های فاجعه آمیز مورد استفاده قرار می گیرند، نگاه کنیم: در سال ۱۹۴۶ میلادی حزب جمهوری خواه کالیفرنیای جنوبی برای انتخابات کنگره در حوزۀ دوازدهم باید چه نوع ” شخصیتی ” داشته باشد. بر پایۀ نتایج این تحقیق، حزب چهره یک نامزد ایده آل را طراحی کرد و پس از آن شروع به جست و جوی پیدا کردن فردی که با این تصویر منطبق باشد، کرد. در مطبوعات و کانال های تلویزیون آگهی های دراین مورد پخش شد. در خاتمه فقط یک نفر نامزد باقی ماند: سی و سه ساله با اعتقادات مذهبی کواکر(Quaker) و با تقوا، پسر یک بیوه زن قانع و کم توقع، وکیل، و مشهور بر ضد کمونیست بودن. او در سال ۱۹۴۷ میلادی به نمایندگی انتخاب شد، در سال ۱۹۵۰میلادی سناتور و در سال ۱۹۵۲م معاون رئیس جمهور و در سال ۱۹۶۸م رئیس جمهور ایالات متحده امریکا گردید [۱]. یک جنایت از جملۀ جنایات بی شمار که در زمان ریاست جمهوری وی اتفاق افتاد: بمباران های سنگین مناطق مسکونی هانوی و هایفونگ در سال ۱۹۷۲ بود که طی آن ده ها هزار مرد، زن و بچه دچار سوختگی های وحشتناک شده و یا جان سپردند.
روشنفکر و فرد صاحب علم در برابر غصب غیرقانونی روش هایش و استفاده از این روش ها در راهی غیر از هدف مورد نظرش از طرف دیگران، که می خواهند روش هایش را در خدمت اهداف مرگبار خود به کار گیرند، چه کار می تواند انجام داد؟ دانش جامعه شناسی هم بسان همه یافته ها و دانش های علمی دیگر متعلق به عموم است[۲]. حد اکثر کاری که جامعه شناس می تواند بکند، این است که کار تحقیقاتی اش را متوقف کند، مدال های افتخاری اش را بسوزاند و از ادامه دادن به تحقیقاتی که افتادن نتایج احتمالی شان به دست صاحبان استفاده جوی قدرت، عواقب فاجعه باری برای بشریت در پی داشته باشد، امتناع کند.[۳]
بین علم و ایدیولوژی یک رابطۀ دیالکتیکی برقرار است. فصل چهارم کتاب به این موضوع می پردازد. من در این جا می خواهم فقط به یک نکته بسنده کنم که گاه کافی است، که جامعه و یا فرهنگ تحقیرشده و مورد ظلم قرار گرفته در سطح یک "موضوع تحقیقی" ارتقاء داده شود، چرا که با این کار احتمال در ادامۀ بیشتر حیات آن جامعه و فرهنگ می شود.
ادیسون کارنیرو(Edison Carneiro) یک متخصص انسان شناس سیاه پوست و پیشگام جنبش رنسانس افریقایی در برازیل، از مبارزات طولانی اش برایم نقل کرد و از دو جامعه سناس و استادان دانشگاه فلسفۀ دانشگاه فرانسوی زبان (mission universitaire franacaise) کلود لوی (Claude Levi) و راجر باستید(Roger Bastide).
باستید که متصدی کرسی استادی دانشکدۀ فلسفه در دانشگاه سایوپایولو بین سال های ۱۹۳۸ تا ۱۹۵۷ میلادی بود، او به جوامع با ارزش و فرهنگ های غنی برخورد که منشاء غیر اروپایی داشتند و آ موزش و پرورش های سفید پوست ها را کاملاً نادیده گرفته بودند. آن ها تحت سرکوب دایم و پر از خشونت دولت بودند. لوی - اشتراوس که در نقش رئیس دانشگاه سایوپایولو قرار داشت، در برازیل سنگ بنای اکتشاف و تجسس جوامع سرخپوست های بومی را گذاشته بود، باستید ثروت عظیم انسانی، فرهنگی و سمبولیک جوامع افریقائی را که از دل برده داری و به واسطۀ کنده شدن از زادگاه های شان بیرون آمده بودند، کشف کرد. او در دانشگاه سایوپایولو یک علم جدید را بنیان نهاد: جامعه شناسی جوامع دور از وطن افریقائی در آمریکای شمالی و جنوبی.
شاگردان باستید که قبلاً به موضوع جوامع دور وطن آفریقایی پرداخته بودند، به سیستم های سیاسی و رفتار های اجتماعی افریقای ها تقریباً فقط و فقط از زاویۀ دید اروپایی پرداخته بودند، نه بر بنیاد واقعیت های ستمگرانه و تبعیضی تاریخی.
باستید که یک مرد جسماً کوچک، خجالتی، تودار و ساکت، و از نظر رفتاری خیلی عالی و با حساب و کتاب بود، فردی که نشانه ئی از یک رهبر جذاب در او پیدا نبود، آنهم از نظر قیافه و ظاهر، نه از نظر برداشت های سنتی و مدنی، از رول اجتماعی استاد دانشگاه توانست با قدرتمندان سفید خصمانه مقابل شود و پیشداوری های آن ها را عیان کند. او توانست بر یک جریان تمام عیار اجتماعی و تاریخی که تحقیر نژادی، استثماری و تبعیض افریقائی ها در برازیل را با ابزار فرهنگ و خشونت پولیس به مرحلۀعمل درمی آوَرد، غالب آید، در حالی که در ده های چهل و پنجاه میلادی برازیل یک جامعهۀ استعماری بود و هنوز هم است. الیگارشی زمینداران بزرگ از شمال بانک ها از جنوب حکمفرما بودند. برای این افراد و بدین ترتیب بچه هایشان هم چیزی دیگری غیر از انکار هویت برازیلی از ذهن شان نمی گذشت. آن ها به شکل واقعاً مضحکی ادای سبک زندگی، افکار، رفتار و لباس پوشیدن کشیش ها را درمی آوردند. خانم های جامعۀ مؤقر و با فرهنگ در "ریودوژانیرو" پالتوی پوست به تن می کردند، آ نهم در مناطق استوائی.
چنین شرایط بود که یک پروفسور فرانسوی کنفراس های پرجلائی به زبان فرانسوی می داد و در آن کل جنابان طبقۀ بالای جامعه در سایوپایولو شرکت می کردند. باستید به آن ها می گفت که ما سیاه پوستان صاحبان چندی از عالی ترین فرهنگ های روی زمین بوده ایم و این که گنجینۀ آیندۀ فرهنگ برازیلی اتفاقاً در تلفیق گرائی [۴] نهفته است و یا حد اقل در احترام و شناخت و آگاهی متقابل از دانش های همه جوامع: جوامع سفید پوستان، سیاه پوستان، سرخپوست ها و دورگه های سرخپوست - اروپائی، که در این سرزمین زندگی می کنند.
با این اسناد واضح و روشن: تأثیر کار های باستید در طی بیش از ۱۹سال به عنوان یک محقق، فعال مدنی و معلم در برازیل، نوشته های بنیادین وی و نوشته های قابل توجه شاگردانش، همه این ها وضعیت زندگی هشتاد ملیون سیاه پوست برازیلی را به گون ریشه ئی تغییر نداده است. در بعضی مناطق، استثمار اقتصادی اکثریت سیاهان توسط طبقه کارگزاران خارجی(Comprador) یا سفید پوستان برازیلی، حتا بد تر هم شده است. تبعیض سیاسی و سرکوب هم بد تر گشته است، اما اولین قدم ، باز پس گیری هویت فرهنگی این جوامع بود که امروز هستی شان به رسمیت شناخته شده است. و بچه های شان در شرایط بهتر در کنار هم قرار دارند.
پس از اعتصابات خشن و شورش ها به خاطر گرسنگی در سال ۱۹۷۹ میلادی، حکومت نظامی حاکم در برازیل که از سال ۱۹۶۴ بر سر قدرت بود، مجبور شد مقداری ”فضای باز” را در سیاست خود بپذیرد. ژووا فیگیردو(Joao Figueiredo) آخرین دیکتاتور برازیل مجبور شد سانسور را کم کرده و بعضی از حقوق اولیۀ انسانی، و قبل از همه حق اجتماعات و آزادی ائتلاف را تضمین کند.
درآن زمان یک جنبش قدرتمند سیاهان به اسم جنبش متحد سیاه به وجود آمد. این آشکارا برضد نژادپرستی و بهره کشی از لمپن پرولتاریای سیاه پوست، مبارزه می کرد. جهت گیری یکی از بارزترین تئوریسین ها و رهبران شان خانم لیلیا گونزالس (Lelia Gonzalez) در نوشته و از نظر نوع مبارزه اش، به سوی تز رهائی بود.
ادامه دارد