ارسالی ارمان
۱۰ فبروری ۲۰۱۷


شناخت یعنی چه؟


انسان در هر شرايط اقتصادي ــ اجتماعي از محيط اطراف خود، در حال آموختن است. اين آموختن مي ‌تواند به صورت تجربي از پدر و مادر به فرزند و استاد به شاگرد انجام گيرد. يا از طريق مدرسه و دانشگاه به صورت فني و تخصصي آموزش‌هاي لازم را ديد. اما يادگيري علوم پايه و تجربي با استفاده از عمل (انجام کار عملي) واقعي و عيني، نسبت به علوم انساني(اقتصاد، سياست، جامعه) آسان‌ تر است. يکي از مشکلات اساسي پيش روي افراد جامعۀ امروزي شناخت اقتصادي، سياسي و اجتماعي يک جامعه است. براي شناسايي علمي و درست يک جامعه چه روشي را به کار ببريم؟ آيا همين که بر اساس ذهنيات شخصي خود، مسائل جامعه‌ اي را تعريف کنيم، کافي است؟ آيا آن‌ چه که من می‌پسندم، واقعی و عينی، يا وهم و خيال است؟ با يک توضيح کوتاه سعي مي‌کنم مفهوم علمي شناختن هر پديده‌ اي(زلزله، سيل، توفان، گردباد، جامعه ...) را بيان کنم.

شناخت دارای دو مرحله است که بر هم تأثير متقابل دارند:

1 ــ شناخت حسي:
براي شناخت علمي هر پديده ‌اي ابتداء حواس پنج گانه (حواس پنج گانه:چشم، گوش، پوست، زبان، بيني) پيام‌ هائي را از محرک ‌های محيط اطراف با استفاده از اعصاب حسی که در گوش، چشم، پوست، زبان، و بيني ما قرار دارد، دريافت نموده و آن‌ها را به مراکز عصبی ارسال می‌ نمايند. يعنی اين اطلاعات از طريق عصب حسي به مراكز عصبي(مغز) منتقل مي ‌شوند.

2 ــ شناخت تعقلي:
در مراکز عصبي مخصوصاً مخ، اطلاعاتي که از طريق اعصاب حسي به آن‌جا (يعني مخ) مي ‌رسند، با استفاده از داده‌ هاي دريافتي، مغز به تجزيه و تحليل مي‌پردازد و يك نتيجۀ علمي تعقلي ارائه مي‌ دهد. که به شناخت تعقلي می‌انجامد. به مجموعۀ نظراتی که نتیجهۀ شناخت حسی و تعقلی است، تئوری یا نظریه می‌گویند. هر چه شناخت حسی و تعقلی بر پایۀ علم روز باشد و به وسیلۀ اعمال اجتماعی سنجیده شده باشد، آن تئوری و یا آن نظریه دقیق ‌تر است.

مثلاً فرض مي ‌كنيم كه شخصي در طبيعت در حال گردش است. در حين گردش جسمي را پيدا مي‌ كند، كه براي او ناآشناست. از طريق حواس خود شكل ‌ظاهري، زبري، نرمي، رنگ، بو، مزه، خواص فيزيكي(نقطۀ ذوب، نقطه جوش، نقطۀ انجماد، گرماي ويژه و ..) و خواص شيميايي(اثر آب و مواد ديگر بر آن) سنجيده مي‌شود. يعني تا اين‌جا شناخت حسي تکميل شده است. بعد از به دست آوردن اين اطلاعات، حالا وارد مرحله شناخت تعقلي مي‌گرديم كه با استفاده از اين داده ‌ها، مغز ما يك نتيجه علمي تعقلي را بر مي‌گزيند و به عنوان شناخت کامل جسم مكشوفه اعلام مي‌گردد كه اين ماده مثلاً اورانيوم است. این دو مرحله لازم و ملزوم یک دیگر اند.

مثالی از گياهان: در مورد گياهي كه نمي‌ شناسيم، با استفاده از حواس پنج‌ گانه اطلاعاتي در مورد ريشه، ساقه، برگ، گل و دانه و... به دست مي‌ آوريم(شناخت حسي). حال با استفاده از اين داده‌ ها نتيجه‌ گيري علمي تعقلي گرفته و اعلام مي‌ كنيم كه مثلاً گياه كشف شده در طبقه بندي گياهان در گروه نهان ‌دانگان قرار مي‌ گيرد.

مثال یاز جانوران: با استفاده از حواس پنج گانه اطلاعات جامعي در مورد پوست، مو، پشم، سُم، دستگاه گوارش و... يك جانور به دست مي‌آوريم (شناخت حسي). سپس از روي اين آگاهي‌ ها جانور را شناسايي و در طبقهۀ مورد نظر قرار مي‌ دهيم(شناخت تعقلي).

مثالی از انسان: براي شناخت يك فرد بايد ويژگي‌ هاي ارثي(ژنتيكي) و محيطي فرد را مورد بررسي قرار دهيم. يعني با استفاده از شناخت حسي اثر توارث را بر سيستم بدن، مغز و ...، سپس اثر محيطي(خانه، كوچه، مدرسه، محله، شهر و ...) كه در آن طي عمرش در آن گذرانده، مورد بررسي قرار مي ‌دهيم. در آخر با استفاده از اطلاعات به دست آمده از اين دو مورد(ارث، محيط) به تجزيه و تحليل نهايي مي‌ رسيم و نتيجه‌ گيري تعقلي خود را اعلام مي‌ كنيم.

اما براي شناخت جامعۀ انساني شما نمي ‌توانيد فرد را مورد شناخت قرار دهيد و سپس براساس اين شناخت فردي، نتيجه ‌گيري تعقلي نمائيد. كما اين كه دانشمندان نظام موجود كه داراي انديشۀ بورژوايي هستند، همين كار را مي ‌كنند. اين موارد تا اندازه ‌اي كه ويژگي‌ هاي ارثي ژنيتيكي فرد را مورد بررسي قرار مي‌دهند، درست و كاربرد آن بيشتر در علم طب است. بنابراين، براي شناخت جامعه بايد مجموعۀ افرادی که مستقيماً با پوست و خون خود در امر توليد نعمات مادی شرکت دارند، به صورت يک مجموعه نه يک فرد، مورد شناخت حسی قرار دهيم. يعنی روش توليد و توزيع و مصرف نياز هاي مادي هر جامعه را مورد بررسي دقيق و سپس بر مبناي آن روبناي سياسي ـ اجتماعي آن جامعه را بشناسيم. با اميال، گفتار و رفتار شخص منفرد، هر چند هم زيبا و غيرفريبنده باشد، نمي‌ توان يک جامعه را شناخت. به گفتۀ کارل ماركس:

"ديدگاه من كه تكامل صورت ‌بندي اقتصادي جامعه را همچون فرايندي از تاريخ طبيعي مي‌داند، كمتر از هر ديدگاه ديگري فرد منفرد را مسؤول مناسباتي مي‌ داند كه خود مخلوق اجتماعي آن است، هر قدر هم از لحاظ ذهني خود را فراتر از جامعه قرار دهد."(كاپيتال جلد يكم ص 32 ترجمه حسن مرتضوي، چاپ يكم سال 1386 انتشارات آگاه)

حال هر چه سطح آگاهي و اطلاعات عمومي(شناخت حسي) ما بيشتر باشد و مجهز به علم روز باشيم؛ شناخت عقلي ما منسجم‌ تر، كارا تر، و منطبق با واقعيت‌ هاي عيني خواهد بود. به بیان دیگر، طبيعت و جهان عيني منبع شناخت ما است و كليه مفاهيم، تصورات و احساسات ما در نتيجۀ تأثير عوامل طبيعي بر روي دستگاه‌ هاي حسي(شنوائی، بویائی، چشائی، بینائی، لمس کردن) ما ايجاد مي‌ شوند. مثلاً انسان، جنگل و كوه و مزرعه را مي‌ بيند؛ آواز پرندگان را مي‌ شنود و عطر گل را حس مي ‌كند. چنان‌ چه اين اشياء كه در خارج از ذهن انسان وجود دارند، روي دستگاه‌ هاي حسي ما اثر نگذارند، ما هيچ‌ گونه مفهومي از آن‌ ها نخواهيم داشت.

انسان نه فقط تماشاگر ساده‌ اي نيست، بلكه موجودي است مبتكر و خلاق كه در جريان كار و فعاليت عملي، صحت اطلاعاتي را كه از راه دستگاه‌ هاي حسي كسب نموده، مي‌سنجد و از اين راه به جوهر اشياء و پديده‌ ها پي برده، آن‌ ها را مي‌شناسد.

تمام كساني كه براي كشف و شناختن قوانين طبيعت كوشش مي ‌كنند، قبلاً با مشاهدۀ ساده و به وسيله تجربه يعني از راه دستگاه‌ هاي حسي به جمع آوري اطلاعات مي ‌پردازند. اين عمل اولين مرحلهۀ پروسۀ شناخت است كه مرحلۀ شناخت حسي ناميده مي‌ شود. هنگامي كه اطلاعات كافي جمع آوري شد، شعور علمی اجتماعی ما آن‌ ها را تجزيه و تحلیل مي‌كند و از آن‌ ها نتايجي به دست مي‌ آورد. اين عمل دومين مرحلۀ پروسۀ شناخت است كه به آن مرحلۀ شناخت منطقي گفته مي‌ شود. هر دو مرحلۀ شناخت در نتيجۀ فعاليت عملي به دست مي‌آيد، زيرا در عمل و در جريان زندگي است كه ما اطلاعات لازم را كسب كرده و آن‌ ها را تجزيه و تحليل مي‌ كنيم. متقابلاً نتايج به دست آمده، در جريان زندگي و فعاليت بشر، تبديل به راهنماي عمل مي‌شود که در واقع خلق تئوری است که در صورت درستی کار، یک تئوری علمی است و در غیر این صورت یک تئوری غیر علمی محسوب می‌شود.

شناخت حسی و تعقلی لازم و ملزوم هم ‌اند و به کمک همدیگر اند، تئوری شناخت می‌تواند صحیح باشد. مثلا" با مشاهدۀ آب زلال نمی‌ گوئیم که آب کاملاً تمیز است.

چنان‌ چه گفته شد، پروسۀ شناخت بر دو پايهۀ شناخت حسي و شناخت منطقي قرار گرفته كه از يكديگر جدائي ناپذيرند. زيرا مغز و قوۀ دراكه بي وجود دستگاه‌ هاي حسي نمي ‌توانند كار كنند و چنان‌ چه عمل تنظيم كنندهۀ مغز وجود نداشته باشد، شناخت حسي ممكن نيست. بدين ترتيب شناخت حسي و شناخت منطقي دو نيمۀ پروسه ئي هستند كه شناخت ناميده مي ‌شود و با تجربه و عمل كامل ‌تر مي‌ گردد.

تئوري كه زائيدۀ عمل است، خود راه عمل را روشن مي ‌سازد. بدون تئوري پيشرو، عمل پيشروي وجود ندارد. تئوري بي عمل چيز باطلي است و عمل بي تئوري كور و بي دورنما است. لذا تئوري و عمل واحدي به هم پيوسته و جدائي ناپذيرند. در اين وحدت نقش عمل مقدم ‌تر است، زيرا شناخت دنيا به منظور سرگرمي و تفريح نيست، بلكه مقصود از آن به دست آوردن نتايج عملي است كه انسان را به تغيير محيط زندگي و جهان عيني قادر سازد.