کارل مارکس ــ ارسالی جعـفـر
۱۶ جنوری ۲۰۲۳



تبیین انتقادی مارکس از دین و مذهب

کارل مارکس در کتاب «نقد فلسفۀ حق هگل»  انتقاد و تبیین خود از دین و مذهب و راه رهائی از آن را این گونه بیان می‌ کند:
«این انسان است که مذهب را می ‌آفریند و مذهب نیست که انسان را می ‌آفریند و در واقع مذهب خودآگاهی و عاطفهٔ انسانی است که یا هنوز خود را نیافته یا آن که تا کنون خود را دو باره گم کرده ‌است. البته انسان موجودی انتزاعی نیست که خارج از جهان لمیده باشد، بلکه انسان در رابطه با جهان بشر، حکومت و جامعه است. این حکومت و این جامعه است که مذهب یعنی جهان آگاهی وارونه را می‌ سازد. زیرا که جهان وارونه است و مذهب، تئوری عمومی این جهانست، خلاصه‌ ای از دائرة المعارف آنست، شکل عامه پسند منطق آنست، جوهر شرف معنوی آنست، شور و حرارت آنست، تأیید اخلاقی آنست، مکمل تشریفاتی آنست، بنیان کلی تسلی و توجیه آنست. مذهب تحقق افسانه ‌ئی ذات انسانی است، زیرا سرشت بشری دارای واقعیت حقیقی نیست؛ بنابر این، مبارزه علیه مذهب، مبارزهٔ مستقیم علیه آن جهانی است که عطر معنوی آن، مذهب می ‌باشد. فقر مذهب ضمن آن که بیان فقر واقعی است، در عین حال اعتراض علیه فقر واقعی نیز می ‌باشد. مذهب، آهِ شکسته در گلوی محرومان رنجدیده و ریشخند دنیای سنگدلی است که زائیدهٔ روح بی‌ جان شرایط اجتماعی می‌ باشد. دین افیون توده‌ هاست. مذهب به مثابۀ خوشبختی تخیلی مردم است و از بین بردنش به مثابه مطالبهٔ خوشبختی واقعی آن هاست. مطالبهٔ کنار گذاشتن خیال پردازی‌ ها در مورد کیفیت آنست، مطالبهٔ کنار گذاشتن کیفیتی است که به خیالبافی‌ ها احتیاج دارد؛ بنابر این، نقد بر مذهب، نطفهٔ نقد برزخی است که جلوهٔ قدس آن، مذهب است.
نقد، گل‌ های سیالی زنجیر ها را پرپر کرده‌ است، نه به خاطر آن که انسان زنجیر خشک و کسل کننده‌ ای را حمل کند، بلکه به خاطر آن که زنجیر را به دور افکند و گل‌ های زنده را بچیند. نقد بر مذهب، انسان را از اشتباه بیرون می‌آورد تا به این ترتیب فکر کند، عمل نماید، واقعیت خود را همچون انسانِ از اشتباه بیرون آمده و بر سر عقل آمده ‌ای ترسیم نماید و به این ترتیب به گِرد خود و به گِرد خورشید واقعی خویش بچرخد. تا زمانی که انسان به گِرد خود بچرخد، مذهب فقط خورشید تخیلی ‌ایست که به گِرد انسان می ‌چرخد؛ بنابر این، وظیفهٔ تاریخ است که بعد از آن که حقیقتِ آخرت از میان رفت، حقیقتِ دنیا را مطرح سازد. وظیفهٔ فلسفه – که در خدمت تاریخ قرار دارد – این است که بعد از برملا شدن اَشکال مقدس از خودبیگانگی انسان، در وهلهٔ اول از خودبیگانگی را در اَشکال نامقدس آن افشاء نماید. به این ترتیب نقد به آسمان مبدل به نقد زمین، نقد مذهب تبدیل به نقد بر حقوق و نقد الهیات مبدل به نقد بر سیاست می ‌گردد.»