بازتایپ و ارسال: م. مبارز
۲۲ نومبر ۲۰۲۲



مبانی و مفاهیم مارکسیسم
(۱۲)

نسبی و مطلق:
نسبی و مطلق مقولات فلسفی ای هستند که دو جنبۀ مختلف کیفیت اشیاء را بازتاب می کنند. نسبی آن چیزی است که مشروط، مشخص و محدود باشد. مطلق آن چیزی است که غیر مشروط، جهانشمول و پایان ناپذیر باشد.
دیالکتیک ماتریالیستی بر آنست که همه چیز در جهان دارای یک جنبۀ نسبی و یک جنبۀ مطلق است. تعادل و سکون اشیاء نسبی است، در حالی که حالت عدم تعادل و حرکت اشیاء مطلق است. همگونی اضداد نسبی است و مبارزۀ آنها مطلق. همچنین است در مورد شناخت انسانی: حرکت شناخت انسانی به سوی حقیقت عینی مطلق است. اما به علت وجود محدودیت های ناشی از شرایط معین تاریخی، شناخت انسان نمی تواند یکباره و تماماً اشیاء را درک و منعکس نماید و بنابر این، این شناخت نسبی است.
برای دیالکتیک ماتریالیستی، نسبی و مطلق یک وحدت دیالکتیکی را می سازند. در هر نسبی مطلق نهفته است و مطلق به نوبۀ خود وجود مستقل از نسبی ندارد، بلکه در نسبی زیست می کند. در خارج از نسبی، مطلق وجود ندارد و بدون مطلق نمی تواند سخنی از نسبی در میان باشد. حقایق نسبی هسته هائی از حقیقت مطلق را در خود دارند، و مجموعۀ بیشماری از حقایق نسبی، حقیقت مطلق را می سازند.
چنان چه به طور مکانیکی روابط دیالکتیکی موجود بین نسبی و مطلق را قطع نمائیم، به انحراف نسبی گرائی یا مطلق گرائی در خواهیم غلتید. تئوری نسبی گرائی، خصلت نسبی شناخت را مرجح می شمارد و وجود عناصر حقیقت مطلق را در حقایق نسبی و همچنین خود حقیقت مطلق را نفی می کند و از این طریق محتوای عینی حقیقت را منکر می شود و در نتیجه به ورطۀ شکاکیت یا صوفی گری در می غلتد. لنین خاطر نشان می سازد که: "برای دیالکتیک عینی، در نسبی مطلق موجود است. برای ذهنی گری و صوفی گری، نسبی تنها نسبی است و مطلقی موجود نیست."  (۳۹)
تئوری مطلق گرائی نیز حقیقت مطلق را از حقیقت نسبی جدا می کند و حقیقت نسبی را نفی می کند. این تئوری "حقیقت مطلق" تغییر ناپذیر را به عنوان تنها حقیقت می شناسد و منکر آنست که حقیقت نسبی مرحله ای است در پروسۀ شناخت حقیقت مطلق.

سه کشف بزرگ علوم طبیعی در قرن ۱۹:
در قرن ۱۹، سه کشف اساسی در علوم طبیعی به وقوع پیوست که در تکامل دانش و اندیشۀ بشری نقش اساسی ایفاء نمود. انگلس در کتاب "انتی دورینگ" و در "دیالکتیک طبیعیت" به کرات اهمیت این سه کشف بزرگ علمی را به ویژه در تدوین تئوری ماتریالیسم دیالکتیک یادآوری نمود. این سه کشف بزرگ عبارت اند از:

اول: کشف سلول (یاخته/حجره) در سال های ۱۸۳۸ و ۱۸۳۹:
تئوری سلول که ترکیب و تکامل پیکر های بیولوژیکی را توضیح می دهد، به وسیلۀ گیاه شناس المانی "شلایدن" (۱۸۱۴ – ۱۸۸۱) و جانور شناس المانی "شوان" پایه گذاری شد. قبل از این دو و پس از سال های ۱۶۶۱" هوکر" انگلیسی (۱۶۳۵ – ۱۷۱۳) به وسیلۀ میکروسوپ متوجه وجود سلول های گیاهی شده بود.
تئوری سلول در سال های ۳۱ قرن ۱۹ پدیدار شد. شلایدن در سال ۱۸۳۸ بر پایۀ مطالعۀ خود بر روی گیاهان نوشت: "سلول واحد بنیادی هر گیاه است: در ساده ترین گیاه که از یک سلول تشکیل گردیده است، تا گیاهانی که اغلب از سلول ها یا سلول های تغییر شکل یافته تشکیل گردیده اند." در سال ۱۸۳۹ شوان این تئوری را تکامل داد و نشان داد که اجسام حیوانی نیز از سلول تشکیل شده اند و سلول یک شکل تشکل مادۀ زنده (اعم از نباتی و حیوانی) است و پایۀ ترکیب کلیۀ اجسام زنده نباتی و حیوانی را تشکیل می دهد.
قبل از پیدایش این تئوری، نقطه نظرات و تصورات متافیزیکی در قلمرو بیولوژی به شدت رایج بودند. مطابق این نظرات، حیوانات حیوان هستند و گیاهان، گیاه و میان این دو هیچ رابطه ای موجود نیست. ولی پیدایش تئوری سلول که از اهمیت بسیار عظیم علمی و فلسفی برخوردار است، ثابت نمود که برای حیات فقط یک منشاء مشترک وجود دارد و جهان زنده یا آلی از ساده ترین موجودات تا انسان بر پایۀ "سلول" قرار گرفته است. این نظریۀ علمی پایۀ کلیۀ تز های ایده آلیستی و متافیزیکی را که اعتقاد داشته اند، "خدا انسان و حیوان را جداگانه خلق کرده است" و "میان موجودات زنده هیچ رابطه ای موجود نیست"، به لرزه در آورده و پایۀ محکمی برای علوم طبیعی و درک ماتریالیستی – دیالکتیکی طبیعت فراهم آورد.
از نقطه نظر مطالعات جدیدی که پس از این کشف بر روی ساختمان موجودات زنده صورت گرفته است، محتوای این تئوری اکنون کهنه شده و حتی در برخی از مواقع نادرست به نظر می رسد (مثلاً در نظر گرفتن موجودات زنده به عنوان مجموعه ای از سلول ها). در سال های اخیر، مطالعۀ سلول به سطح مولکول رسیده است، و به کمک میکروسکوپ های الکترونیکی که به مراتب قوی تر و دقیق تر از میکروسکوپ های عادی ساختمان سلول را نشان می دهند، ثابت شده است که کل سلول از یک ساختمان پیچیده و متشکل از غشاء ها و ذرات متعدد برخوردار است. این امر بیش از پیش نشان داد که سلول، وحدت دیالکتیکی هر کدام از اجزاء تشکیل دهنده است.

دوم: کشف قانون بقاء و تغییر حالت انرژی در سال های ۱۸۴۲ و ۱۸۴۵:
کشف قانون بقاء و تغییر حالت انرژی گام بزرگ دیگری در تکامل علوم بود. این قانون یک قانون جهانشمول جهان طبیعی را تشکیل می دهد. انرژی بیان حرکت ماده و به عبارت دیگر معیار مقدار حرکت ماده است. ماده و حرکت جدائی ناپذیر اند. در جهان مادی انواع مختلف حرکت های مادی وجود دارد و نیز انواع مختلفی از انرژی نیز به این حرکت ها وابسته اند. مثلاً ماده دارای یک انرژی حرارتی است (هنگامی که حرکت آن ایجاد حرارت می کند)، دارای انرژی مقناطیسی است (وقتی که یک حرکت مقناطیسی دارد)، دارای انرژی میکانیکی است (زمانی که حرکت آن میکانیکی است) وغیره...
بدین ترتیب، کمیت و مقدار انرژی ماده همواره ثابت می ماند و غیرممکن است بتوان آن را از نظر کمی نابود کرد یا خلق نمود. و انرژی فقط می تواند اشکال مختلفی به خود بگیرد که یکی به دیگری قابل تبدیل است. و این ظرفیت تبدیل پذیری و تغییر حالت انرژی خصلت ذاتی ماده است. این جوهر قانون بقاء و دگرگونی انرژی است.
این قانون واجد دو جنبۀ کمی و کیفی است. جنبۀ کمی آن نشان دهندۀ این است که مجموع حرکت ماده هرگز تغییر نمی کند و نه کاهش و نه افزایش می یابد. تغییر حالت اشکال مختلف انرژی به یکدیگر مطابق یک رابطه و نسبت عددی معینی صورت می گیرد. ناپدید شدن مقدار معینی انرژی از یک شکل حرکت به طور ضروری همان مقدار انرژی را تحت شکل دیگری ایجاد می کند. مثلاً یک انرژی میکانیکی ۴۲۷،۰۰۰ متر گرام می تواند به یک انرژی حرارتی معادل ۱۰۰ کالوری تبدیل شود و یک انرژی الکتریکی معادل یک ژول می تواند به یک انرژی حرارتی معادل ۰،۲۴ کالوری مبدل گردد. مقدار انرژی همواره ثابت می ماند و کاهش یا افزایش نمی یابد.
جنبۀ کیفی این قانون گویای این است که ظرفیت ماده در تبدیل خود از یک شکل حرکت به شکل دیگر، جاودانی و همیشگی و جزء خصلت ماده است. وقتی زغال می سوزد، انرژی کیمیائی به انرژی حرارتی تبدیل می شود و اگر این انرژی حرارتی را برای ایجاد الکتریسیته به کار بریم، به کمک یک مولد تبدیل به انرژی میکانیکی می شود و اگر از الکتریسیته برای حرکت دادن ماشین استفاده کنیم، انرژی الکتریکی دوباره به انرژی میکانیکی تبدیل می شود.
قانون بقاء انرژی و تغییر حالت آن به وسیلۀ تحقیقات فیزیکدان انگلیسی "ژول" و دانشمند المانی "مایر" و فیزیکدان المانی "هلم هولتز" در زمانی کشف گردید که صنایع سنگین و علوم طبیعی به اندازۀ کافی رشد کرده بودند. اما تحت تاثیر تفکر متافیزیکی آن عصر، این دانشمندان نتوانستند همیشه برد و اهمیت اساسی اصل بقای حرکت را درک کنند و ناچار "اصل بقای انرژی" را با بقای نیرو جایگزین کرده و بدین ترتیب کلیۀ اشکال حرکت ماده را به حرکت میکانیکی و بقای نیروی میکانیکی تقلیل دادند و ناچار به تفکر متافیزیکی و میکانیکی دچار شدند. با این همه، کشف این قانون واجد اهمیت عظیم علمی و فلسفی است. انگلس می گوید: "(قانون بقاء) به ما نشان داد که کلیۀ به اصطلاح نیرو هائی که در وهلۀ اول در طبیعت غیرآگاه نیک عمل می کنند، یعنی نیرو های میکانیکی و مکمل آن، انرژی پتانسیل (بالقوه)، گرما، تشعشع، الکتریسیته، مقناطیس، انرژی کیمیائی و... همانقدر تظاهرات مختلف حرکت عمومی هستند که می توانند مطابق روابط  کمی معینی به هم تبدیل شوند به نحوی که برای مقدار معینی از یکی از آنها که از بین می رود، مقدار معینی از دیگری به وجود می آید و بدین ترتیب کل حرکت طبیعت به این روند بی وقفۀ دگرگونی یک شکل به شکل دیگر تحویل می شود."  (۴۰)

سوم: کشف تئوری تکامل به وسیلۀ داروین در سال ۱۸۵۹:
تئوری تکامل داروین که به دگرگونی و تکامل موجودات زنده مربوط می گردد، در سال ۱۸۵۹ به وسیلۀ "چارلز داروین" مطرح گردید. داروین از سال ۱۸۵۹ در کتاب خود "منشاء انواع" – این تئوری را که مطابق آن تکامل موجودات زنده بر پایۀ "انتخاب طبیعی" و "مصنوعی" قرار دارد، انتشار داد و بدین ترتیب ضربۀ نهائی را به تئوری های متافیزیکی در علوم طبیعی (مثل تئوری لینه و کوویه) که انواع را ثابت و فاقد تکامل تصور می کردند، وارد آورد. تئوری تکامل داروین ایدۀ دگرگونی انواع و تکامل و رابطۀ آنها را مطرح نمود. انگلس می گوید: "داروین نیرومند ترین ضربه را به درک متافیزیکی از طبیعت وارد آورد و ثابت کرد تمام طبیعت آلی کنونی یعنی گیاهان و حیوانات و نتیجتاً انسان محصول یک روند تکاملی اند که میلیون ها سال ادامه داشته است." (۴۱)
و لنین می گوید: "داروین به این تصور که انواع حیوانات و گیاهان بدون رابطه با همدیگرند و به طور خلق الساعه "به وسیلۀ خدا خلق شده اند" و ثابت و لایتغیر اند، پایان داد و نخستین کسی بود که برای بیولوژی یک پایۀ کاملا علمی بنیاد نهاد و تنوع و تداوم انواع را اثبات نمود." (۴۲)
تئوری تکامل داروین نیز دارای نقاط ضعف و جوانب نادرست می باشد، زیرا به طور یک جانبه به نقش "انتخاب طبیعی"  در دگرگونی ارگانیسم ها تکیه می کند و آن را علت منحصر به فرد دگرگونی ها می داند و تا آن جا پیش می رود که قوانین درونی و ضروری تکامل انواع را انکار می کند. در عین حال برخی نکات این تئوری تحت تاثیر تئوری ارتجاعی "مالتوس" در بارۀ رشد جمعیت قرار گرفته است. تکیه بر قانون "تنازع بقاء" ناشی از تولید مثل فراوان یک مثال این تأثیراست. بورژوازی با استفاده از این اشتباه، همین قانون را به جامعه اطلاق نمود و یک به اصطلاح "داروینیسم اجتماعی" را اختراع و بهانۀ سرکوب کشور ها و ملت های کوچک به وسیلۀ امپریالیسم قرار داد.
ادامه دارد


مــآخــذ:
(۳۹) لنین: "در بارۀ مسألۀ دیالکتیک"
(۴۰) انگلس: "لودویک فوئرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک المان"
(۴۱) انگلس: "تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم"
(۴۲) لنین: "دوستان مردم کیانند..."