بازتایپ و ارسال: م. مبارز
۲۰ دسمبر ۲۰۲۲



مبانی و مفاهیم مارکسیسم
(۱۴)

۲. تــجــربــه:
واژۀ تجربه و مفهوم آن در تئوری شناخت به معنای تجربۀ حسی به کار می رود. تجربۀ حسی عبارت است از شناختی که توسط احساس امکان پذیر می گردد. این شناخت ابتدائی است که در جریان روند پراتیک انسان ها حاصل شده، آنها را قادر می سازد تا بر پدیده های ظاهری اشیاء توسط حواس پنجگانۀ خود که در تماس مستقیم با دنیای خارجی عینی است وقوف حاصل نمایند. اگر چه این شناخت باید تعمیق شده و تا سطح عقلانی ارتقاء حاصل کند، ولی خود به تنهائی اولین قدم شناخت جهان و اولین منبع شناخت است. صدر مائو گفته است: "تمام معلومات واقعی از تجربۀ مستقیم سرچشمه می گیرد." (۴۵)
ماتریالیسم قبل از مارکس، اگر چه تجربه را نتیجۀ عمل اشیاء عینی بر احساس آدمیان می دانست، و آن را بازتاب اشیای عینی می دید، ولی در عین حال بر این باور بود که انسان ها جز این که تحت تأثیر عمل این اشیاء عینی قرار گیرند و به صورت انفعالی همان ها را منعکس سازند، راه چاره ای ندارند.
امپریسم (اصالت تجربه) منکر آنست که تجربه دارای یک محتوای عینی است و منبع آن در جهان خارجی قرار دارد.  امپریسم اظهار می دارد که تجربۀ حاصل از نتیجۀ عمل اشیای عینی صرفاً زائیدۀ این عوامل کاملا ذهنی می باشند و تجربۀ ذهنی مایۀ اصلی شناخت را تشکیل می دهد. بدین طریق، از دید آنها، تجربه چیزی جز دریافت های حسی درونی و حساسیت های انسان ها نبوده و خارج از آن چیز دیگری در جهان موجود نیست. امپریسم ایده آلیستی بدین ترتیب ضرورتاً به "سولیپیسیسم" (۴۶) می باید ختم شود.
جریان های متعدد فلسفی ای که در خدمت بورژوازی مدرن عمل می کنند، لفظ "تجربه" را به کار برده و تفاسیر ایده آلیستی زیادی به آن نسبت داده اند، ولی همۀ آنها سعی کرده اند که این معانی را بالاتر از ماتریالیسم و ایده آلیسم نشان داده تا خصلت ایده آلیستی آن را مخفی نمایند. به عنوان مثال، تئوری "ماخ" چنین بیان می کند که تجربه مجموعه ای از تأثیرات است. همۀ وجود است، تجربه یک "نظم فیزیکی" است و یک "نظم روانی" و جهان ترکیب از تجربیات است. آنها به این ترتیب خصلت عینی جهان مادی را نفی می کنند. به همین خاطر است که زمانی که ما تعیین می کنیم یک فلسفه ماتریالیستی است یا ایده آلیستی، داوری ما نه در به کار بردن یا به کار نبردن لفظ "تجربه" توسط آنها می باشد، بلکه در چگونگی تفسیر این لفظ و مفاهیمی است که از آن مستفاد می کنند. لنین با شیوه ای بسیار نافذ چنین توضیح می دهد که لفظ "تجربه" یقیناً می تواند هم گرایشات ماتریالیستی و هم گرایشات ایده آلیستی را در زمینۀ فلسفه در زیر خود نهفته داشته باشد. (۴۷)
لفظ "تجربه" گاهی مفهوم شناخت عقلانی را نیز در بر دارد: مثلاً در اصطلاح "تجربۀ تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا".


۳. حقیقت:
حقیقت عبارت است از بازتاب درست جهان عینی در جهان ذهنی. حقیقت مجموعۀ شناخت های علمی است که از طریق بازتاب صحیح جهان عینی و قوانین حاکم بر آن، توسط ایده های انسانی حاصل شده است .
ماتریالیسم و ایده آلیسم در مسئلۀ حقیقت کاملا مقابل یکدیگر قرار دارند. ماتریالیسم چنین ملحوظ می دارد که حقیقت عینی است و این حکمی درست است. برای ایده آلیسم حقیقت صرفاً ذهنی است و بدین ترتیب خصلت عینی حقیقت نفی می شود. متافزیک همچنین وحدت خصلت نسبی و خصلت مطلق حقیقت را نفی کرده، به نحو یک جانبه ای بر خصلت نسبی ویا خصلت مطلق آن انگشت گذارده، یک طرف را به زیان طرف دیگر برجسته می سازد. درک ماتریالیستی ــ دیالکتیکی از حقیقت تنها درک صحیح از این مقولۀ فلسفی است. این مکتب ابتداء اعلام می کند که حقیقت عینی است و در عین حال حقیقت را هم نسبی و هم مطلق ارزیابی می کند و این دو وجه را در همگونی می بیند .
فالسفۀ ماقبل مارکس و آن هانی که با مارکسیسم مخالفند، اصول متفاوتی را برای مسألۀ معیار های حقیقت عرضه داشته اند .

· برای دکارت معیار حقیقت روشنی است، یعنی هر ایده یا مفهومی که روشن و برجسته باشد، حقیقت است.

·  نباله روان "ماخ" اصل دیگری را پیشنهاد می کنند و آن "صرفه جوئی در تفکر" نام دارد و یا اصل "کمترین تلاش " که بر اساس این "اصول"، حقیقت آن چیزی است که به ساده ترین و راحت ترین وجهی در اندیشه بگنجد .

·  بوگدانف (۱۹۲۸۱۸۷۳) از هواداران روسی "ماخ" اصل "تأیید عمومی" را طرح می کند که بر حسب آن، حقیقت آن چیزی است که توسط اکثریت انسان ها مورد قبول واقع شده باشد .

·   مفید گرایان اصل "مفید بودن" را معیار تمیز حقیقت قرار داده اند. بدین صورت که هر آنچه برای من مفید افتد، حقیقت است و قس علیهذا
با توجه به فورمول های متفاوت بالا، یک امر مشترک نتیجه می شود و آن این که معیار ذهنی گذاشتن برای تشخیص حقیقت امری است کاملا اشتباه. ماتریالیسم دیالکتیک بر این اعتقاد است که تنها معیار حقیقت پراتیک اجتماعی است. مارکس می گوید: "مسألۀ دانستن این که اندیشۀ انسانی بتواند به یک حقیقت عینی دست یابد؛ نه یک مسألۀ تئوریک بلکه یک مسألۀ پراتیک است ."   (۴۸)
مائو تسه دون خاطر نشان کرده است: "حقیقتِ یک شناخت یا یک تئوری نه توسط تشخیص ذهنی، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی آن تعیین می شود." "به وسیلۀ پراتیک حقیقت را کشف کردن و باز در پراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن ." (۴۹)
ماتریالیسم دیالکتیک بر این نظر است که حقیقت مجرد وجود ندارد، بلکه حقیقت همیشه مشخص است. ویژگی های اشیای عینی در مغز انسان منعکس می شوند و به صورت خصلت مشخص حقیقت در می آیند. با درک عصارۀ مخصوص اشیاء در یک زمان معین و یا در یک مکان معین یا شرایط معین است که می توان به مفهوم حقیقتِ مشخص دست یافت .
در جوامع طبقاتی، همواره از درون یک وابستگی خاص طبقاتی معین است که انسان ها جهان را شروع به شناسائی می کنند . آنها ناگزیر تحت تاثیر شرایط حاصل از منافع و مقتضیات طبقۀ خویش قرار می گیرند و بالنتیجه، شناخت انسان از حقیقت یک خصلت متمایز طبقاتی را با خود حمل می کند .
حقیقت در مبارزه علیه خطا تکامل می یابد. دیالکتیک مارکسیستی بر آنست که تضاد نیروی محرکۀ گسترش و تکامل پدیده ها و اشیاء است و مبارزۀ میان ضدین امری است مطلق. بنابر این، تنها در جریان مبارزه است که می توان بر خطا ها و اشتباهات فائق آمد و حقیقت را بسط و تکامل داد. این مبارزه هیچ گاه پایان نمی پذیرد .


حقیقت عینی:
حقیقت عینی، خصلت عینی حقیقت را ترسیم می کند، به این معنی که مضمون عینی مستقل از انسان را که در شناخت وی انعکاس و جزئی از شناخت وی شده است، بازگو می کند. به عبارت دیگر، هر شناخت علمی که به نحو دقیقی انعکاس دنیای عینی و قانونمندی رشد و دگرگونی آن باشد، به عنوان حقیقت عینی تعریف می شود. مثلا نتایج علوم طبیعی و از جمله این که "زمین حتی قبل از انسان وجود داشته است" یا "زمین به دور خورشید می چرخد"، حقیقت های عینی اند، زیرا به نحوی دقیق واقعیت عینی را بیان می دارند. و یا تئوری مارکسیسم در بارۀ سوسیالیسم و کمونیسم یک حقیقت عینی است، زیرا انعکاس دقیق قوانین تکامل تاریخ بشر و جوامع طبقاتی است.
نظریۀ مبنی بر این که حقیقت عینی همان جهان عینی است، نظریه ای است نادرست. و به خصوص در آنجا که شعور، تفکر و واقعیت عینی را یکی می داند، کاملا به یک نقطۀ نظر ایده آلیستی در می غلتد. اگر حقیقت عینی را با خود اشیاء عینی یکی بپنداریم، مثل آنست که تصویر را به جای شیء تصویر شده بگیریم.
مارکسیسم بر آنست که محتوای عینی حقیقت مستقل از ارادۀ انسان است. اما شناختی که انسان ها از حقیقت دارند، تفسیر آنها از این حقیقت و نحوۀ استفاده از آن تابع تأثیرات و موضع طبقاتی آنها است و شناخت آنها خصلتی طبقاتی دارد. لنین می نویسد: "گفتۀ معروفی است که اگر قضایای بدیهۀ هندسی نیز با منافع افراد در تضاد قرار گیرد، انسان ها سعی در رد آن خواهند نمود."  (۵۰)
در جامعۀ طبقاتی، تنها طبقۀ پیشرو که نمایندۀ سمت گیری تکامل جامعه است، می تواند به حقیقت عینی دست یابد. پرولتاریا آماده ترین و قابل ترین نیروی اجتماعی است که می تواند به طریقی دقیق قوانین رشد و تکامل اشیاء عینی را انعکاس داده، حقیقت عینی را به درستی شناخته و اعلام نماید و قادر است به طور فعال از این حقیقت عینی در کسب اهداف انقلابی خویش استفاده کند.


حقیقت نسبی و حقیقت مطلق
حقیقت نسبی و حقیقت مطلق دو مقولۀ فلسفی اند که روند رشد دیالکتیکی را که توسط آن انسان ها می توانند به درک و شناسائی حقیقت عینی رسیده و آن را در خدمت اهداف خویش قرار دهند، تعریف می نمایند. حقیقت نسبی عبارت است از شناختی که مضمون آن جهان عینی و قوانین آن را به نحوی مشروط، تقریبی و ناکامل در خود ذخیره دارد. در حالی که حقیقت مطلق، همین مضمون را به طریقی غیرمشروط و کامل در بیان جهان عینی و قوانین آن عرضه می کند.
از نظرگاه ماتریالیسم دیالکتیک، ظرفیت شناخت انسان ها قادر است به دقت جهان مادی و قانونمندی حاکم بر رشد و توسعۀ نامحدود آن را بشناسد و این اصل تابع هیچ شرطی نبوده و مطلق است. در عین حال شناخت یک روند رو به رشد است. در شرایط تاریخی معین، ظرفیت انسان برای شناخت حقیقت در کل، محدود به مرز های معینی است (به عنوان مثال، محدودیت های ناشی از رشد روند های عینی و درجۀ تحقق آن ها به این معنی که تا زمانی که جنبه ها و مضمون اصلی روند های عینی توسعۀ پدیده ها کاملا به ظهور نرسیده اند، و یا محدوده های ناشی از سطح پیشرفت تولید، شرایط علمی و تکنیکی و محدودیت هائی که به تعلق طبقاتی انسان ها مربوط می شود). به این خاطر است که شناخت کامل و یک بارۀ هر جنبۀ یا مجموعۀ یک فرآیند کامل در جهان عینی غیرممکن است. تنها ممکن است که به درجۀ معینی از شناخت نائل آمد. به این نحو، ظرفیت شناخت انسان ها تابعی از شرایط بوده، در نتیجه نسبی خواهد بود. حقایق در آن واحد هم نسبی اند و هم مطلق. روند شناخت حقیقت یک روند رشد نامحدود است که از شکل حقیقت نسبی شروع شده و به سمت حقیقت مطلقه جریان دارد.
حقیقت نسبی و حقیقت مطلق یک وحدت دیالکتیکی را تشکیل می دهند. از نقطه نظر مضمون، هر کدام به تنهائی شناخت دقیق اشیاء عینی و قوانین آن ها است، آنها حقیقت مطلق اند. اما از نقطه نظر و زاویۀ فرآیند شناخت در مجموع، همۀ شناخت انسانی یک خصلت نسبی دارد، پس یک حقیقت نسبی است. در عین حال، هر حقیقت نسبی نیز یک بخش از فرآیند کلی جهان عینی است. در این معنا، حقیقت نسبی نیز دارای یک خصلت مطلق است. با شناسائی یک حقیقت نسبی، جزئی از حقیقت مطلق را کسب کرده ایم و بالنتیجه، به همان نسبت به آن نزدیک شده ایم. لنین می گوید: "حقیقت مطلق از مجموع حقایق نسبی که در حال گسترش و تکامل اند، حاصل می شود." (۵۱) و یا مائوتسه دون چنین می نویسد: "مارکسیست ها معترف اند که در پروسۀ مطلق و عمومی تکامل عالم، تکامل هر پروسۀ مشخص نسبی است و از این رو، در سیر لایزال حقیقت مطلق، شناخت انسان از هر پروسۀ مشخص در مراحل معین تکاملش فقط حقایق نسبی را در بر می گیرد. حاصل جمع حقایق نسبی بیشمار، حقیقت مطلق را می سازد."  (۵۲)
ادامه دارد


مــآخــذ:
(۴۵) - ﻣﺎﺋﻮ ﺗﺴﻪ دون: "در ﺑﺎرۀ ﭘﺮاﺗﯿﮏ"
(۴۶) - ﺳﻮﻟﯿﭙﺴﯿﺴﻢ ﯾﮑﯽ از ﻣﮑﺎﺗﺐ اﯾﺪه آﻟﯿﺴﺘﯽ در زﻣﯿﻨﮥ ﻓﻠﺴﻔﻪ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ ﺧﺎرج از ﻓﮑﺮ اﻓﺮاد ﭼﯿﺰي وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺘﻪ و ﻫﺮ آﻧﭽﻪ را ﻧﯿﺰ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن درك ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﯿﺰی ﺟﺰ روﯾﺎئی ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ در آن ﻓﺮو رﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
(۴۷) - ﻟﻨﯿﻦ: "ﻣﺎﺗﺮﯾﺎﻟﯿﺴﻢ و اﻣﭙﯿﺮﯾﻮ ﮐﺮﯾﺘﯿﺴﯿﺴﻢ"
(۴۸) - ﮐﺎرل ﻣﺎرﮐﺲ: "ﺗﺰ ﻫﺎئی در بارۀ ﻓﻮﺋﺮ ﺑﺎخ"
(۴۹) - ﻣﺎﺋﻮﺗﺴﻪ دون: "در ﺑﺎرۀ ﭘﺮاﺗﯿﮏ"
(۵۰) - ﻟﻨﯿﻦ: "ﻣﺎرﮐﺴﯿﺴﻢ و روﯾﺰﯾﻮﻧﯿﺴﻢ"
(۵۱) - ﻟﻨﯿﻦ: "ﻣﺎﺗﺮﯾﺎﻟﯿﺴﻢ و اﻣﭙﯾریوﮐﺮﯾﺘﯿﺴﯿﺴﻢ"
(۵۲) - ﻣﺎﺋﻮ ﺗﺴﻪ دون: "در ﺑﺎرۀ ﭘﺮاﺗﯿﮏ"