بازتایپ و ارسال: م. مبارز
۰۵ اگست ۲۰۲۲



مبانی و مفاهیم مارکسیسم
(۲)

۲. مسألۀ اساسی فلسفه
مسألۀ مرکزی و مهم همۀ تاریخ فلسفه به ویژه فلسفۀ جدید عبارت است از مسألۀ رابطه میان اندیشه و وجود." (۳) از زمانی که انسان ها هنوز هیچگونه آگاهی از ساختمان جسم خود نداشتند و بر این تصور بودند که اندیشه و احساس آنان نه یک فعالیت جسم شان، بلکه فعالیت مبداء خاصی به نام روح است (که در این جسم سکنی دارد و پس از مرگ آن را ترک می گوید). از همان زمان می بایستی در بارۀ رابطۀ این روح با جهان خارج بیندیشند. از همان زمان تصور فناناپذیری (لایموتی) روح پدید آمد. آن چه به تصور لایموتی بودن روح منجر گردید این کیفیت ساده بود که انسان ها پس از قبول موجودیت روح، به علت محدودیت عمومی خود، به هیچ وجه نمی توانستند به این مسأله پاسخ دهند که پس از فنای جسم، روح کجا می رود. درست به همین ترتیب، با شخصیت دادن به قوای طبیعت نخستین خدایان پدید شدند که در جریان شکل گیری بعدی ادیان بیش از پیش قالب قوای ماورای عالم یافتند و بالاخره در جریان تکامل معنوی از طریق یک تجرید کاملاً طبیعی، از خدایان متعدد و کمابیش محدود، تصور خدای واحد ادیان در ذهن انسان ها به وجود آمد. بدینسان، مسألۀ اساسی فلسفه یعنی مسألۀ رابطۀ میان اندیشه و وجود، میان روح و طبیعت، ریشه های خود را همانند کلیه ادیان، در تصورات محدود و جاهلانۀ دوران بربریت نهفته دارد.
مسألۀ اساسی فلسفه یعنی مسألۀ رابطۀ میان اندیشه و وجود دارای دو جنبه است:
۱ ـ تقدم روح یا ماده، یعنی پاسخ به این سؤال که آیا روح قبل از طبیعت وجود داشته است و یا طبیعت قبل از روح؛ آیا ابتداء روح و اندیشه وجود داشته و سپس طبیعت و وجود انسان و یا بالعکس؟ فلاسفه بر اساس پاسخی که به این سؤال می دهند، به دو اردوگاه (ایده آلیسم و ماتریالیسم) تقسیم می شوند.
۲ ـ مسألۀ رابطۀ اندیشه و وجود (و یا رابطۀ روح و طبیعت) دارای جنبۀ دیگری نیز است و آن اینکه رابطۀ میان افکار ما در بارۀ جهان پیرامون مان با خود این جهان چیست؟ آیا اندیشۀ ما قادر است به جهان واقعی معرفت حاصل نماید؟ آیا ما می توانیم در تصورات و مفاهیم خود در بارۀ جهان واقعی، انعکاس صحیح واقعیت را ایجاد کنیم؟ و به عبارت دیگر آیا جهان شناختنی است یا برای همیشه ناشناخته می ماند؟
به این سؤال که در زبان فلسفی مسألۀ همگونی اندیشه و وجود نامیده می شود، اکثریت عظیم فلاسفه پاسخ مثبت می دهند. برای مثال، هگل فیلسوف ایده آلیست المانی ( ۱۸۳۱– ۱۷۷۱) می گوید: جهان را می توان شناخت، اما سپس می افزاید که این شناخت عبارت است از "نمودی" از "ایدۀ مطلق" و نه بازتاب یک جهان مادی که مستقل از حواس انسان وجود دارد.
در کنار این فلاسفۀ ایده آلیست که به آنان "ایده آلیست های عینی" می گویند، عدۀ دیگری به نام "ایده آلیست های ذهنی" وجود دارند که اصولا معرفت به جهان و یا امکان شناخت جامع از جهان را نفی می کنند. از میان فلاسفۀ معاصر، "هیوم" (۱۷۷۶ – ۱۷۱۱) و "کانت" (۱۸۱۴ – ۱۷۲۴) که نقش مهمی در تکامل فلسفه داشته اند، این عده متعلق اند.
فلسفۀ مارکسیستی به اتکاء دستاورد های فلسفه و علوم و با استفاده از آخرین پیشرفت های دانش بشری در عرصه های مختلف، قوانین تکامل جهان را عمیقاً نشان داده و به دقت و به شکلی علمی تقدم ماده را بر شعور ثابت کرده و آشکار ساخته است که شعور و اندیشه بازتاب موجودات عینی اند. این فلسفه همچنین بازتاب و عکس العمل بازگشت این شعور بر ماده را نیز نشان داده و اصول مزبور را به همۀ زمینه ها تعمیم داده است.
فلسفۀ مارکسیستی نه تنها بر این نظر است که جهان شناختنی است، بلکه در عین حال بر آن است که منبع شناخت و معیار تمیز حقیقت چیزی جز پراتیک انسان ها نیست.
بدین ترتیب، مارکسیسم به مسألۀ ارتباط میان اندیشه و وجود پاسخ نهائی داد، حل بنیادی و علمی این مسأله از دستاوردهای عظیم فلسفۀ مارکسیستی است.

۳. ماده و شعور
ماده و شعور عمده ترین زوج مقولات فلسفی را تشکیل می دهند. ماده دلالت بر واقعیت عینی است که در خارج از شعور و آگاهی انسان وجود دارد و به وسیلۀ حواس انسان در مغز وی منعکس می گردد. لنین می گوید: "ماده مقوله ای است فلسفی برای تعیین واقعیت عینی که انسان از راه حواس بر آن آگاهی می یابد. واقعیتی که به وسیلۀ حواس ما عکس برداری می شود، بازتاب پیدا می کند، در عین این که مستقل از حواس ما وجود دارد." (۴)
جهان، جهانی است مادی که در حال حرکت می باشد. حرکت خاصیت اساسی ماده است و حرکت جهان مادی بر طبق قوانین صورت می گیرد. کل جهان از ماده ای که به طور بی نهایت و جاودانی در حال حرکت می باشد، تشکیل یافته است و زمان و مکان اشکال موجودیت مادۀ در حال حرکت اند. ماده نه می تواند خلق و نه نابود شود. اشیاء و پدیده های طبیعت و جامعه حالات مختلف مادۀ در حال حرکت می باشند. زایش و اضمحلال هر شیء مشخصی در جهان چیزی جز تبدیل حالات مختلف ماده در شرایط معین نیست. به عنوان مثال می توان از تبدیل مایع به بخار، و یا تبدیل جامعۀ سرمایه داری به جامعۀ سوسیالیستی نام برد.
شعور یا روح دلالت بر آگاهی انسان، فعالیت های معنوی و حالات روانی عمومی وی می کند. شعور، عمل و ثمرۀ ماده ای است که به طرز اعلی تکامل و سازمان یافته است (یعنی مغز انسان) و بازتاب دنیای مادی در مغز انسان می باشد. بنابرین شعور مستقل و در خارج از ماده نمی تواند وجود داشته.
رابطۀ بین ماده و شعور یا روح، مسألۀ اساسی فلسفه را تشکیل می دهد. ماتریالیسم دیالکتیک ماده را مقدم و روح یا شعور را مؤخر می شمارد. به طور کلی، مادی معنوی را تعیین می کند و روح انعکاس یا بازتاب جهان مادی است. معذالک شعور نه به طور غیر فعال یا منفعل، بلکه به طور فعال دنیای مادی را بازتاب می کند. در شرایط معین، شعور می تواند به نوبۀ خود و به طور فعال نقش عظیمی در تکامل دنیای مادی ایفاء نماید. در این باره مائوتسه دون می گوید: "ما قبول داریم که در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین کنندۀ روح است، ولی در عین حال نیز ما می پذیریم و باید بپذیریم که روح بر ماده تأثیر متقابل می گذارد. بدین سان، ما نه فقط ماتریالیسم را نقض نمی کنیم، بلکه ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیکی دفاع می کنیم." (۵)
ماده و روح با همدیگر متفاوتند و در عین حال ارتباط متقابل نیز دارند و یکی از دیگری تبدیل می شود. در جریان پراتیک اجتماعی، اشیاء و پدیده های بی شمار دنیایی عینی خارج، توسط حواس انسان در مغز وی منعکس می شوند. ابتدا این همان شناخت حسی است. وقتی که مصالح و داده های شناخت حسی به اندازۀ کافی جمع آوری شدند، آنگاه می توان با کار سنتز، تنظیم و تبدیل در جهت کسب شناخت تعقلی گام برداشت. این روند، روند تبدیل ماده به شعور است. یعنی روندی که چیز های بدواً مادی در دنیای خارج و عینی را به چیز های معنوی (شعور) در دنیای درونی و ذهنی انسان تبدیل می کند. اما اگر انسان ها دنیا را می شناسند، تنها بدین خاطر نیست که قوانین دنیای مادی را درک کنند و از این طریق قادر به تفسیر آن گردند. مهم تر از همه اینست که از شناخت خود برای تغییر فعالانۀ جهان استفاده نمایند و در جریان پراتیک تغییر، انطباق یا عدم انطباق شناخت کسب شدۀ خود را با واقعیت عینی وارسی نمایند. وقتی که انسان ها برای تغییر دنیا وارد پروسۀ پراتیک می شوند، و بدین منظور ایده ها، تئوری ها، طرح ها، برنامه ها و سائر چیز هائی را که به شعور مربوط می شود، به کار می بندند، و هنگامی که هدف خود را در پراتیک تحقق می بخشند، آن وقت است که ذهنی به عینی، شعور به ماده تبدیل می شود.
ادامه دارد


(۳) انگلس:"لودویک فوئرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک المان"
(۴) لنین:"ماتریالیسم یا امپریوکریتیسیسم"
(۵) مائو تسه دون:"در بارۀ تضاد"