مینا اسدی ــ ارسالی پ. واراسته
۰۸ مارچ ۲۰۱۸



در انتظار لحظۀ موعود

ما را به صفر بردند
ما را به اوج یأس رساندند،
و دوستانه خواستند  
که ما کلاه از سر برداریم،
و بانگ برداریم :
                     سلام آقایان!
         ***
با قلب های کهنه،  
از شهر های کهنه گذشتیم؛
و عشق،
در در دست هایمان متبلور بود.

شب شد
         و زندگی،
                    در شب
                              کوچک شد،

و تنهائی ما
در آرامش گرگ  
به اوج رسید.  

ما در سکوت دیدیم  
که چگونه چراغ مان را کشتند،
تا چراغداران،
کالا گزیده تر برند.

ما خویش را  
                 به تنهائی آویختیم
                  که شب از کنار سحر بگذرد؛
باشد که خورشید تنها حرفی نباشد،
با تازیانه ساختیم.
         ***
در انتظار لحظۀ موعود
در خواب مانده بودیم.
ناگاه،
آمد سوار محبوب
از راه های دور،
                     از خانه های پنهان
با خط نوشته های طلائی
فریاد زد :
با این همه مصیبت و بیداد
آیا هنوز هم
در انتظار معجزه هستید؟
آیا هنوز هم،  
در این تصورید که:
ظالم، ظالم بدنیا می آید
و مظلوم، مظلوم زائیده می شود،
و این  
به حکم سرنوشت،
باید مغلوب آن بماند؟

برخاستیم
از خواب های سرد زمستانی.
و خط نوشته های طلائی را خواندیم
و شرمسار
از این همه که بود و ندانستیم،
تا دور دست حادثه را ند
یدیم.

اینک،
چشمان مان ستاره
دستان مان کلید
لب های مان شکوفۀ فریاد .

آه ای شکوه ایمان!
ما را به نام انسان
در گیر و دار حادثه یاری کن