پیشگام
۱۱ سپتمبر ۲۰۲۳



«... و آفتاب نمی میرد»؛ ای کاش نمی‌ مرد!

در مورد جایگاه شعر در تحولات سیاسی ـ اجتماعی بدون شک تا حدودی آگاه هستیم. همین جایگاه است که مقام شاعر و مسؤولیت او را در برابر تحولات سیاسی و اجتماعی تعیین می ‌کند. شاعر یا در کنار ستمگران و قاتلان قرار می‌ گیرد و یا در مخالفت عریان و برنده علیه آدمکشان و ظالمان. شاعری که در برابر جنون ستم خاموش بماند، شاعر مردم نیست و شاعری که بد تر از آن در کنار ستمگران قرار بگیرد، شاعر قاتلان و جانیان است.
قرار گرفتن شاعر در جبهة مردم، الزاماً به معنای پیوستن او به یک تشکل سیاسی و تعلق حزبی نیست. شاعران فراوانی داریم و داشته‌ ایم که بدون وابستگی ‌های تشکیلاتی با خنجر بران شعر به مصاف ستمگران رفته اند و می ‌روند، که حقا نقش ارزنده ایفاء کرده و می ‌کنند. در این میان شاعرانی هم بوده اند که زمانی با سلاح شعر شان رزمیده اند، اما لحظه ‌ای هم فرا رسیده که خسته شده و به قول برشت پیام داده اند:«مدتی دراز جنگیدم، اما حال، دیگر نمی ‌توانم»؛ اما در خطاب به چنین شاعرانی باید با برشت همنوا شویم:«تو خواه خطاکار باشی یا نه/هنگامی که دیگر نمی‌ توانی بجنگی نابود خواهی شد.»
یکی از شاعران ما که با دریغ و درد نابود شد، واصف باختری است.ضمن تسلیت به خانوادۀ او، نمی‌ توان از کنار واصف با بی ‌مسؤولیتی گذشت، زیرا «شبح» او چنان تخدیرکننده و محسورکننده تشریف فرماست، که حتی شماری از روشنفکران پیشرو و پیشگام را نیز می‌ خواباند. واصف باختری، بدون شک افتخار و پیشتاز بود؛ زمانی که با شعر و حرف و کلمه ‌اش در دفاع از تهیدست ‌ترین مردم کشور قرار داشت و با چراغ روشنائی به جنگ تیرگی می‌ رفت.اما سهمگینانه باید گفت که با تعطیل جنگ علیه تیرگی بود که او خود، نه تنها خود را نابود کرد، بلکه در دست‌ های نیرو های مرتجع، قاتلان و شکنجه‌ گران چون موم قرار گرفت.
اعتراض ما بر واصف باختری، نه به خاطر بریدن از مبارزه سازمانی و حزبی است و نه برای سکوت ممتد و نه هم برای یأس و نومیدی ‌اش. او به مثابه یک انسان حق داشت، چنانچه داوطلبانه تعلق تشکیلاتی را پذیرفته بود، از آن ببرد، او حق داشت سکوت کند و حتی حق داشت به گوشۀ یأس و نومیدی بخزد؛ با وجودی که سکوت و یأس و نومیدی، شایستۀ نه نویسندۀ بزرگ است و نه شاعری که آفتابش نمی ‌میرد!
ای کاش، واصف پس از آن شعر های ستیزگرانه و عشق به پیکار رهائیبخش، در بد ترین حالت ‌اش سکوت می‌ کرد و کنار می‌ کشید. اما او سکوت نکرد، کنار نرفت، فقط جبهه عوض کرد. او متأسفانه از مبارزه و پیکار به سود تهیدست ترین ‌ها و از سرودن شعر برای رهائی و نجات ستمدیدگان کشور کنار کشید و زیر سایۀ دژخیمان مردم قدم زد. این است کنه سخن ما با واصف!
واصف، پس از رهائی از زندان در حالی که ده ‌ها شاعر دیگر به جرم فکر، شعر و سرودن به رگبار بسته شدند، در پولیگون ‌ها سر به نیست شدند و در کوته قلفی‌ ها جوانی‌ های شان را فنا دادند، در کنار رژیمی قرار گرفت که این جان ‌های شیرین را نابود و هزاران انسان را به جرم آزادگی کشت. او نه تنها به پاس این خون‌ ها سکوت نکرد، که ای کاش می‌ کرد، بل زیر علم خونین جلادان پرچمی سخن گفت و شعر سرود و تقریظ نگاشت و کتاب عرضه کرد. چه فرق ماهوی در این مورد بین سلیمان لایق و واصف باختری است؟!
واصف سکوت کرد. واصف در قبال خون روشنفکران پیشرو که او زمانی یکی از رهبرانش بود، سکوت کرد، این فاجعه برای یک شاعر مطرح و نویسندۀ بزرگ چیز کمی نیست. اما واصف سکوت نکرد، او از «خادم دین رسول‌الله» گرفته تا زیر سایۀ جنایتکاران پرچمی و قاتلان اخوانی قدم زد و انرژی گذاشت.
اعتراض ما بر واصف باختری حتی برایت عطیل مبارزه‌ اش علیه ستمگران نیست، بلکه اعتراض ما برای همراهی او با ستمگران است. کوچک ترین انتظاری که از این نویسندۀ بزرگ و شاعر مطرح داشتیم، ننگین خواندن همراهی با ستمگران و جنایتکاران بود، اما او چنین نکرد. او به جای روشنگری برای مردم، به تطهیر «خادم دین رسول‌الله» پرداخت، بگذریم از این که سکوت ‌اش در برابر شخص ارتجاعی مثل خلیل ‌الله خلیلی مدیحه سرای دیکتاتور فاشیست پاکستان، به نوبۀ خود شایستة او نبود. کوچک ترین انتظاری که از واصف داشتیم، پیام او به نسل جدید مبنی بر افشای حاکمیت طالبی از نوع حبیب‌ الله کلکانی (خادم دین رسول‌ الله) بود، اما او به عوض در مقدمه بر «عیاری از خراسانِ» خلیل ‌الله خلیلی بر پیکر پوسیدۀ این ملا هبت ‌الله صد سال پیش، چنین اشک ترحم ریخت:«من همواره از خود و دیگران پرسیده ام که آن گناه نابخشودنی حبیب الله کلکانی چی خواهد بود که باید این همه ملامت شود و شماتت بکشد». چه فرقی است میان باری جهانی و واصف باختری، اگر باری جهانی بگوید که «من همواره از خود و دیگران پرسیده ام که آن گناه نابخشوانی ملاعمر چی خواهد بود که باید این همه ملامت شود و شماتت بکشد»؟ چرا باید حق داشته باشیم باری جهانی را برای چنین عبارتی طالب بخوانیم، ولی واصف باختری را «...آفتابی که نمی میرد»؟!
اعتراض ما بر واصف باختری برای بریدن از سیاست و مبارزۀ پیشرو نیست، بلکه برای کنار آمدن با سیاست جنایتکارانه است. چنانچه گفته شد، او می‌ توانست پس از رهائی از زندان، نه مبارزه کند و نه به سیاست مترقی کاری داشته باشد، ولی حداقل به پاس شاعران رزمندۀ شهید و هزاران انسان بی‌ گناه که در حاکمیت جنایتکاران «حزب دموکراتیک» کشته شدند، بر خون این جانباختگان با فرهنگیان آن رژیم جنایتکار راه نرود. اما با دریغ، او با بی‌ مهری تمام بر این خون‌ها راه رفت. او در کنار قاتلان این رزمندگان در «کمیته ملی جبهه پدر وطن» ببرک کارمل و «اتحادیه نویسندگان و شاعران افغانستان» رژیم ستمگر، عضو شد. واصف تنها از سیاست مردمی برید، ولی متأسفانه با سیاست جنایتکارانۀ پرچمی همکلام شد و همین بود که کودتای ننگین ثور را که خون هزاران روشنفکر، به شمول شاعران و نویسندگان را به زمین ریختاند، «انقلاب شکوهمند» خواند و به پای تجلیل آن در «حقیقت انقلاب ثور» (ارگان کمیتۀ مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان) منتشره ۱۳۶۲ نشست:«به پنداشت من روزنامه گرامی حقیقت انقلاب ثور همواره توانسته است ارزش های انقلاب شکوهمند ثور به ویژه مرحله نوین و تکاملی آن را به شایستگی تحلیل و تعلیل کند و توده ‌های وسیع مردم را به همراهی و همسوئی با خواست‌ های انقلاب فرا خواند.»
اعتراض ما بر واصف کاش تا این جا باقی می ‌ماند و با تمام دردناکی، این ‌ها را تلاشی برای «حفظ جان» می‌ خواندیم، که باز هم برای یک نویسندۀ بزرگ و دارندۀ لقب«... و آفتاب نمی میرد» که اکنون به یادش «ویژه نامه»ها منتشر می‌شود و از چپ و راست برایش پیام گرامیداشت تقدیم می ‌گردد، خود یک عیب جدی است. در همین افغانستان شاعران توانا، زبده و مبارزی داشتیم که تا پای مرگ جانانه رفتند و مثل آفتاب غروب کردند تا فردا طلیعۀ آزادی را روشن تر در سرزمین ما بگسترانند.
ای کاش واصف باختری، همراهی با جنایتکاران را تا این جا ادامه می‌ داد و از قطار ننگین آنان پیاده می‌ شد. اما او به مجرد پیاده شدن از قطارِ «انقلاب شکوهمند ثور» سوار قطار دولت اسلامی اخوانی‌ ها شد. واصف باختری که اخوانی ‌ها را به خوبی می ‌شناخت و با وجودی که می ‌دانست احمدشاه مسعود قاتل تعداد زیادی از روشنفکران پیشرو در «چاه آهو» است، به جای اعتراض (حتی به گونۀ سکوت)، در «انجمن نویسندگان» او به کار ادامه داد.
پویا فارابی، در «گزارشی از برخی دیدار های من با احمد شاه معسود» نوشته است: «... واصف باختری نیز با بیان چند جملۀ مختصر، اما محکم و صریح، در کنار من ایستاد. مسعود رو به داکتر عبدالرحمان کرده پرسید:«خودت چه نظر داری؟» داکتر نیز با من و باختری هم نظر شد. مسعود گفت:«درست است. همین انجمن فعلی باشد. کار ها و پروگرام های خود را تنظیم کند. اگر مشکلی پیش آمد، ما را در جریان بگذارید، کمک خواهم کرد.» واصف با این «انجمن»بازی اکتفا نمی‌ کند و چنانچه که مهران موحد در حساب فیس بوک ‌اش می ‌نویسد، با حیدری وجودی به دیدار احمد شاه مسعود می ‌رود. مهران موحد می‌ نویسد که «مرحوم حیدری وجودی قصه می‌ کرد که باری با واصف باختری به دیدار مسعود در جبل السراج رفته بودند. واصف باختری خطاب به مسعود گفته بود:«ما شما را به عنوان رهبر و کلان خود، از صمیم قلب، قبول داریم. اما حرف ها و نظراتی هست که باید با شما به صراحت در میان بگذاریم.» این دیدار واصف باختری و احمد شاه مسعود را لطیف پدرام نیز در حساب فیس بوک ‌اش این گونه تأیید می‌کند:«دیدار استاد واصف باختری با قهرمان ملی خود ماجرائی است در خور یادآوری، اما حالا بماند؛ شاید اشارۀ استاد حیدری وجودی مرحوم به آن دیدار و دیدار ها باشد.» و سالار عزیز پور نیز در «پسا از باختری» بخش دوم، منتشره جولای ۲۰۱۱ ضمن این که اشاره می‌ کند که واصف باختری را همه دوست داشتند، می ‌نویسد: «احمد شاه مسعود او را در رأس شورای فرهنگی اداره کننده وزارت فرهنگ می گماشت ـ که از سوی وزیر فرهنگ وقت صدیق چکری رد شد.» چه فرقی است میان رفتن واصف باختری به درگاه احمد شاه مسعود و قبول رهبری او از صمیم قلب توسط او و رفتن احتمالی پیر مـحمد کاروان با آن سواد نازل سیاسی ‌اش به درگاه گلبدین؟!
اعتراض ما دقیقاً بر این مومیائی شدن واصف باختری در دستان جلادان، جنایتکاران و ستمگران است. اکثریت مطلق خادیست‌ های دیروز و تعداد درشت جهادی‌ ها واصف را دوست دارند، بگذریم از این که شماری از روشنفکران، بنابر تعلقات زبانی، ملیتی و رفاقت ‌های شخصی به واصف ارج می ‌گذارند. این دوست داشتن واصف توسط ستمگران خادیست و جهادی و فرهنگیان و نویسندگان و روشنفکران طرفدار اشغال بیست سالۀ کشور ما به وسیلۀ نیرو های خارجی برای چه و چگونه است؟ اگر شعر واصف باختری خنجر برنده ‌ای می‌ بود که قلب دشمنان خادی، جهادی، طالب و ستمگران خارجی را می ‌شکافت، امروز در مدح او نه «هشت صبح» «ویژه نامه» منتشر می ‌کرد و نه هیچ خانه و مانۀ سرکاری و استخباراتی برایش یادبود می‌ گذاشت.
چرا حتی پس از مرگ بر واصف اعتراض داریم؟ اعتراض ما بر واصف باختری، اعتراض بر روشنفکرانی است که ادعای روشنگری دارند، ولی از روی رفاقت‌ های شخصی و یا هم بنا بر تعلقات زبانی و قومی بدون پرداختن به کارنامه‌ های درست و نادرست واصف، او را «آفتاب»ی می ‌سازند که «نمی میرد» و این گونه با ترویج فرهنگ ارتجاعی مخدوش ساختن مرز میان منافع مردم و منافع دشمنان مردم؛ عملاً به تداوم ستم کمک می ‌کنند. اگر روشنفکر ما بدون آگاه ساختن مردم از کارنامه‌ های ارتجاعی واصف (همکاری با ستمگران کشور ما)، یکسره او را «آفتاب» مردم بخواند؛ مردم را در تشخیص دشمنان خود گمراه می ‌سازد، به خصوص وقتی می ‌بینند که «آفتابِ» روشنفکر ما بیشتر از این که بر بام مردم تابیده باشد، خانه‌ های تاریک دشمنان مردم را روشن نگه داشته است.
آفتابی که نتوانست با نورش جنایت‌ های حزب دموکراتیک خلق را افشاء کند، و به عوض به تن ‌های فرسودۀ جنایتکاران خادی گرما بخشید؛ وقتی نتوانست تیرگی جهادی را بسوزاند، بلکه خود سایه شد؛ وقتی نتوانست علیه کشتار بیست سالۀ استعمارگران خارجی خشم مردم را شعله ‌ور سازد، بلکه به مستی «دختر»ش در خاکستر اجساد توده‌ ها راضی شد؛ وقتی نتوانست بر خرمن جنایت‌ های فاشیست‌ های دینی از جنس طالب و غیر طالب جرقه شود و سرد و کرخت باقی ماند؛ با دریغ و درد باید گفت که دوستان، آفتاب تان مدت‌ ها قبل مرده بود!